2777
2789

سلام خوبید خیلی وقته که وارده کاربریم نشده بودم میخاستم هیچ وقت وارد نشم اما گفتم بزار خاطراتمو براتون تعریف کنم تا هیچ وقت ناامید نباشید.

من پارسال یعنی سال 97 تصمیم گرفتم که بچه دار بشیم  با اولین اقدام مهر ماه 97 فهمیدم که باردارم اصلا باورم نمیشد هم استرس داشنم هم خوسحال بودم 22 آبان برام وقت صدای قلب جنین دادنرفتم سونو و بهم گفتن همه چی نرماله مامانم و آبجیم قرار بود برن کربلا اونا رفتن کربلا و من تو خونخ تنها بودم رفتم دستشویی یه لک قرمز دیدم اینقد ترسیدم که همونجا فشارم افتاد زنگ زدم شوهرم از سرکار اومد برام شیافم گرفته بود تا وقتی که برم دکتر زنگ زدم زنداداشم گفت بیا خونه ما همینجوری لک داشتم یبار قهوه ای یبار قرمز گذشت و رفتم دکترم لکم تموم شده بود اما چون گروه خونی منفی داشتم باید روگام میزدم رفتم و روگام و زدم دو سه روز بعدش از خواب بیدار شدم رفتم دستشویی دیدم مثل پریود همینجوری داره امن خون میریزه با خونریزی قبل خیلی فرق داشت.

نی نی  نازم پسر نازم 5 فروردین 99 اومد و منو خوشبخترین کرد.......

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

خلاصه همینطور خونریزیی بیشتر میشد و من نا امیدتر مامانم از کربلا برگشت برام سوغاتی یه لباس نوزادی پسرونه ام آورده بود هر روز و شب گریه میکردم دکترم گفته بود که قند داری رژیمم داشتم و واقعا روزای سختی بود همینجور که من اونجا دراز بودم و استراحت مهمونا میومدن دیدن مامانم و ما به کسی نگفته بودیم من حاملم و میگفتیم پریود شدم کمر درد دارم یشب دیدم خیلی خونریزیم بیش از اندازه زیاده و بدنم اینقد داغه که نمیتونستم بخوابم مامانم گفت ببرینش بیمارستان خلاصه من و شوهرم و بابام و زنداداشم رفتیم بیمارستان اونجا پزشک زنان بهم گفت یا میمونه یا ممکنه دفعش بکنی اما ناراحت نباش تا وقتی که غربالگری نرفتی نباید رو بچه حساب کنی گفت بستری شو منم بستری شدم زنداداشم پیشم موند یه احساس نفخ خیلی بدی داشتم دلم درد میکرد دکتر اومد بهم قرص معده داد بهتر شدم فکر میکردم خوب میشم با زنداداشم میگفتیم میخندیدیم که احساس دستشویی بمن دست داد رفتم دستشویی زنداداشم سرمم رو نگه داشته بود کا یهو دیدم یچیزی مثل توپ افتاد تو دستشویی زنداداشم هول کرد گفت این چیه این چیه رفت پرستارارو خبر کرد من تو شوک خیلی بدی بودم اومدم اون توپ رو دراوردن گذاشتن تو ظرف پشت بندش به لخته خون با یه جیزی حالت طناب که فهمیدم بند ناف افتاد خیلی بد بود حتی یاداروریشم برام سخته اومدم بیرون رو تخت دراز کشیدم اون بقایارو گذاشتن تو شیشه برای پاتولوژی خلاصه فرداش رفتم سونو خوشبختانه همش دفع شده بود و احتیاجی به کورناژ نبود بعدازظهرش مرخص شدم و رفنم خونه مامانم.

نی نی  نازم پسر نازم 5 فروردین 99 اومد و منو خوشبخترین کرد.......

یه گروه با دوستای مجازیم داشتم که یکیشون میخاست باردار بشه و با من اقدام کرده بود اما نشده بود درد و دلامو به اون میکردم اونم دلداریم میداد خلاصه تو خونه مامانم فقط گریه میکردم شوهر بنده خدامم فقط نگام میکرد مامانمو بیچاره کرده بودم تو این نی نی سایت همش میچرخیدم و علتای سقط بقیرو نگاه میکردم هر روز یکیشو به خودم نسبت میدادم و گریه میکردم و همچنان فکر میکردم قند دارم یجیزیم بگم هیج وقت همه اطلاعات نی نی سایت و نخونید یا به خودتون نسبت ندید چون بدن با بدن فرق داره و اینجاهم کسایی که نظر میزارن یه کسایی هستن مثل خودمون و اطلاعات مزشکی ندارن گم کم داستم دیوونه میشدم الان اگه برید تاپیکای سال قبلمو ببینید متوجا میشید دیگه از خونه مامانم اومدم خونه خودم ناراحت بودم و استرس داشتم با شوهرن تصمیم گرفتیم خونمونو عوض کنیم چون طبقه چهارم بود بدون آسانسور و یکی از علتای سقطمو این میدونستم جواب پاتولوژی جنینم اومد و چیز خاصی نداشت.

نی نی  نازم پسر نازم 5 فروردین 99 اومد و منو خوشبخترین کرد.......

اینقد مطالب نی نی سایت و خونده بودم به خودم برجسب میزدم میدیدم که یسریا مشکل ایمنی داشتن و دلیل سقطشون این بوده و میگفتم من جون زیاد سرما نمیخورم جتما دارم با میگفتم حتما مشکل ژنتیک دارم و رحمم حتما مشکل داره نتونسته نگه داره به شوهرن میگفتم شوهرم میگفت موقعش گه برسه تمام آزمایشارو میدیم تو فقط غصه نخور خلاصه خونه پیدا کردیم و یه ماه بعدش قرار بود اثاث کشی کنیم مشغول اثاث جمع کردن شدم و یکم از استرسم کاسته سد یروز از خواب بیدار شدم دیدم تب دارم و گلوم درد میکنه زیاد حوصله مریصی ندارم به شوهرم گفتم من میرم دکتر درمانگاه سر کوچمون بود رفتم دکتر خانمم بود دفترچمو ورق زد که دارو بنویسه بهم گفت قصد بارداری داری که اینقد رفتی دکتر زنان اشک تو جشمام جمع شد گفتم نه خانم دکار سقط کردم گفت آخی عزیزم اشکالی نداره ان شالله بعدی گفتم نمیدونم خیلی میترسم دوباره پیش بیاد و من مشکلی داشته باشم گفت خدا خودش جیزی که ناقص باشرو از چرخه ططبیعت حذف میکنه مال توام حتما مشکل داشته گفتم آره دلی من دوس ندارم دوباره تکرار بشه بخخطره همین میخام همه آزمایشارو بدم گفت کار خوبی نیکنی گفنم شما دکتر خوب سراغ دارید (اینو بگم که من اصلا دکتر خوب سراغ نداشتم وقتی باردار شدم بعدش رفتم دنبال دکتر آزمایشای قبل بارداریو یه ماما که خدا ازش نگذره برام نوشته بود و این دکترم اصلا بدرد نمبخورد همه چیو سر سری میگرفت )گفت بله یه دگتری هست دوست خودمه اسمشو بهم گفت و منم اومدم خونه سرچ کردم و دیدم به به چه خانم دکتر خوشگلی.

نی نی  نازم پسر نازم 5 فروردین 99 اومد و منو خوشبخترین کرد.......

خلاصه آدرس و شماره تلفنشو درآوردم وقت گرفتم واشه هفته بعدش و رفتم مطبش اونجا منتظر نشستم تا نوبتم شد رفتم داخل دیدم یه خانم دگتر با کلاس و خوش اخلاق برخلاف همه اونایی که دیده بودم همش بهم میگفت مامان جون گریه کردم به حالت شوخی بهم نگاه میکرد همه مدارکمو دید جواب پاتولوزی همه چی.....برام آزمایشای سقط و همشو نوشت سونو واژینال رحم و سینه همه چی اوندم خونه دیدم اینقد نازنینه همرو خودش بدون تاریخ نوشته که اگه بخاطره هزینش نتونستم دیرتر برم احتیاج نباشه دوباره برم برام قرص ضد افسردگی ام نوشت که واقعا بهم کمک کرد آخرای بهمن ماه بود اون  دوستم کا گفتم تو مجازی قصد بارداری داشت دیگه هیچی ار اقدامش نمیگفت و هرچی ازش میپرسیدم جواب نمیداد میپیچوند بهش شک کردم که بارداره و نمیخاد بمن بگه یروز تو گروه یهش گفتم خواب دیدم که حامله ای واینا اونم هیچی نگفت فقط گقت ااا ایشالا بعد از چند روز دوباره همینو بهش گفتم و گفتم ان شالله باردار باشی بهم گفت میخاستم بهت نگم اما الان بهت میگم من باردارم و فردا قرار غربالگری اول و دارم اون دوستی که من تا بی بی چکم مثبت شد سریع اولین نفر به اون گفتم و سعی داشت از همه چی من باخبر بشه!!!!الان اینو بمن مسگفت منم خوشحال شدم واقعا خیلی خوشحال شدم گفتم مبارکه گفت انتظار چنین واکنشی ازت نداشتم گفتم جرا گفت گفتم اگه بهت بگم حسودیت میشه و ناراحت میشی اینو که بهم گقت واقعا ناراحت شدم خیلی ناراحت شدم و دلم شکست بهش گفتم من حس ششم خیلی قویه حدس زده بودم  خلاصه بعدا فهمیدم که تو پی وی همه میرقته و میگفته کی به این گقته من حاملم و فکر میکرد خیلی تحفس و فقط اون حامله میشه....بگدریم یروز تو گروه داشتیم درباره مسائل مالی بحث میکردیم بمن گقتن شما که خیلی پولدارید منم گفتم از کجا میدونید اینم در جواب حرفم گفت ماهم مثل خودت حس ششم داریم واقعا ناراحت شدم و فهمیدم که داره بهم تیکه میندازه در رابطه با بارداری خودش منم ناراحت شدم و برای همیشه از گروهی کا چهارسال بود توش بودم و باهم همگی عروس شده بودیم و خاطره داشتیم اومدم بیرون خونمونو عوض کردیم و از یه جایی به بعد نصمیم گرفتم قوی باشم.

نی نی  نازم پسر نازم 5 فروردین 99 اومد و منو خوشبخترین کرد.......
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792