#part1
به نام خدا
فورا وسایلم را داخل کوله ام می ریزم ، سلوا دستم را می کشد و می گوید عجله کن ، می دانم که قطعا چیزی را جا خواهم گذاشت ، شانه ام رابه عقب پرت می کنم و می گویم : اه بسه سلوا می یام دیگه
گریه ام می گیرد اخر چرا من ، چرامن باید به دام این لجن ها بیفتم
پشت سر سلوا کاشی های یکی درمیون شکسته ی پارک را زیر پا له می کنم
می دانم که با فرار کار خراب تر خواهد شد ، سرم کمی گیج می رود و نفس هایم به شماره افتاده است ، خسته ام ، شوریده ام ، و دراین هوای سردو طاقت فرسا مه گرفته ام ، در میان دویدن ها چشمم معطوف بند کتانی ام می شود و دردل نجوا می کنم چرا باز است ، یادم رفته مثل مادرم انهارا پاپیون کنم ، از کوچه باریک ها می گذریم ، سلوا مدام عقب را نگاه می کند و من هم به دنبالش ، هیچکداممان نمی دانیم به کجا خواهیم رفت ، به اعماق چاه ، دره ، اه بس است چه افکار پلیدی دارم ، کاش مغزم جابه جا می شد ، در این لحظات دوست دارم تنها به دویدن فکرکنم ، دستم به دیوار کاهگلی کشیده می شود ، می دانم که دارد خون می اید اما با این اوصاف نمی توانم حتی نگاهش کنم ، صورتم در ابشاری از عرق سرد غوطه ور شده ، دل هم .....
سلوا هربار مسیرش را به طرز عجیبی عوض می کند ، از کوچه ای به کوچه ی دیگر و از خیابانی به خیابان دیگر و ......
درد تمام وجودم را فرا می گیرد ، چشمانم سیاهی می رود و نفس های سرد و گرمم در اغوش باد نفوذ می کند ، صدای بلند نگران و مغموم سلوا در گوش هایم می پیچد و همچنین دست های گرمش بازوانم را احاطه می کند
_ حالت خوبه ؟
می ترسم چشمانم را بازکنم اخر نمی خواهم بدانم چه شده زیرا این به نفع من است
_ ارغوان می تونی چشم هات و بازکنی ؟
سلوا تکانم می دهد که باعث می شود از درد بیشتر در خودم فرو بروم
_پاشو ارغوان اونا رفتن ، گممون کردن ، بلندشو
در دل نفس راحتی می کشم و اجازه می دهم دیدگانم یک بار دیگر بر جهان اطراف گشوده شوند
سلوا صورتم را میان دستانش محکم می گیرد و می گوید : دیدی ما بلاخره موفق شدیم ارغوان ما ... ما تونستیم از دستشون خلاص شیم
نگاهم به بند های باز کتانی ام می افتد ، اه کاش می بستمشان با کمک سلوا بار دیگر روی دوپای مجروحم می ایستم و تقلا می کنم برای راه رفتن ، پای چبم به شدت درد می کند و روی اسفالت کشیده می شود ، انقدر دردم زیاد است که حتی سوزش دستم هم نمی تواند مرا متوجه خویش سازد .....
به نام خدا
فورا وسایلم را داخل کوله ام می ریزم ، سلوا دستم را می کشد و می گوید عجله کن ، می دانم که قطعا چیزی را جا خواهم گذاشت ، شانه ام رابه عقب پرت می کنم و می گویم : اه بسه سلوا می یام دیگه
گریه ام می گیرد اخر چرا من ، چرامن باید به دام این لجن ها بیفتم
پشت سر سلوا کاشی های یکی درمیون شکسته ی پارک را زیر پا له می کنم
linkghayegham@