دی ماه بود .... یه روز برفی ...
خیلی شدید برف میبارید ......... ماشین تو جاده به هر طرفی سر میخورد.... اجبار به رفتن بود ....
اون روز بهترین عموم رو از دست داده بودم .... باید به خاکسپاریش میرسیدم ..
دخترش دامپزشکی مشهد درس میخوند ...............
تا وقتی رسید شهر ما و اومد دم خونشون نمیدونست باباش فوت شده ...... فرض کنید چه شوکی بهش وارد شده باشه ...
خیلی به باباش وابسته بود .... نمیدونم الان چطوری زنده ست ...
فقط میدونم تا آخر عمرش هر وقت برف بیاد ، نمیتونه خاطرات تلخشو فراموش کنه .... سفیدی برف همیشه اونو یاد عزا و لباس سیاهش میندازه ...