
خورشیدترین حس مرادزدیدند
بردندوبه احساس دلم خندیدند
نامردترین لحظه سراغم آمد
ازگریه ی لحظه هایمان ترسیدند
ماسربه سرعشق که نگذاشته ایم
بهرچه به پای دل ما پیچیدند
از رازدل ما چوغم اگاهی یافت
دیدیم که شانه های غم لرزیدند
رویای مرابه بادحسرت دادند
تاشاخ گلی زباغ قلبم چیدند
فریادزدم مرابه غم ها بدهید
رازمن وغم راهمگان فهمیدند
آنان که به ماعرض ارادت دارند
یک بارزحال دلمان پرسیدند؟؟
بی معرفتی حدوحدودی دارد
بی معرفتی بگوکه ازما دیدند؟؟
با عشق نباشد دلمان را کاری
چشمان من از خستگیش خوابیدند
منوچهر بارکزهی