اخه بنده خدا گرسنه اش بود گفتم شیر بدم بخوابه
دلم خیلی پره
چون وسط کارهام یه نفر که همیشه اذیتم میکنه نمیذاره به زندگیم برسم یه قابلمه داده دست بچش گفته ببر بده ارزو ناهار درست کنه من
حالا من ناهار پختم دادم خوردن از ساعت دو تا شش نشستن
من چند بار بچمو خوابوندم اما تو سر و صدا نمیتونست نه شیر بخوره نه بخوابه
هی به خودم قول میدم دیگه غیبت نکنم اما مگه میذاره همش پا گذاشته رو دمم
بخدا خسته شدم
به همسرمم میگم از این ساختمون بریم گوش نمیده
ناهارو پختم چون مریض بود
اما بعد ناهار سرحال شد میگفت که قرص خوردم سرحال شدم یکم بچمو نگه داشت من به کارام رسیدم