طبق عادت همیشگی تنهایی ام را بغل میکنم و می خوابم
و به این فکر می کنم آدم ها وقتی می میرند آیا تنهایی شان
هم با آن ها می میرد من اگر از تنهایی خود جدا شوم تبدیل به
روحی ترسناک می شوم و تنهایی من اینجا بدون من
شب ها چه کسی را بغل می کند شاید تنهایی من با تنهایی تو
که رهایش کرده ای زندگی مسالمت آمیزی داشته باشد
شاید هم وقتی نیستم تو عاشق تنهایی من شوی
تا روح ترسناک من
آرام بخوابد...
دختربارونی