۴سالم بود که مامانم بخاطر افسردگی شدیدی ک داشت چون تو ی تصادف داداش و مامان و باباشو از دست داد و مامان منم خودکشی کرد
بعد اون بابام ب یه خانوم ازدواج کرد که اگه نمیدونستم قبلا مامان داشتم این خانومو ب عنوان مادر جای مادرم میذاشتم
از هزار بدبختی نجاتم داده کلی محبت همه ی زندگیشو بهم داده از بابام ۲تا دختر و ۱پسر داره
من قبل دانشگاه با یه اغایی اشنا شدم که همه چیش خوب بود
عاشق شدم دلم پیشش بود شدید
یه روز رفتم ب مادرم(نامادریم)گفتم که یه شخصی هست اینجوری که حرف نیزنیم اونم منو کشوند برد انباری گف بابات بفهمه پوستتو میکنه درستو بخون بری دانشگاه بهشم بگو صب کنه دیدار اینا نداریم
درس خوندم دانشگاه قبول شدم مهر میرفتم دانشگاه اما تابستونش کلی اتفاق افتاد زندگیم عوض شد
اونی که عاشقش بودم اسمش محمد بود...ی روز تابستون بهم زنگ زد گفت کوچه پشتی ام بیا بیرون
منم رفتم ب مامانم گفتم که اومده دیدنم
گفت لاوین بدبختمون میکنی الان شلوغه نرو ی اتفاقی میوفته
منم گفتم ۵دیقه بزار برم زود میام ب زور و ب اجبار گفتم میرم
رفتم
محمد کوچه ی پشتی ماشینشو نگه داشته بود سوار شدم حرف زدیم عاشق بودم دوسش داشتم من صدای اونو موقع حرف زدنش نمیشنیدم