دخترعموی شوهرم بعد عروسیش زودی باردار شد ۲ قلو بچه هاش دنیا اومد بعدش دیگه زن عموش منو دیوونه میکرد هی جلوی مادرشوهرم از نوه هاش میگفت مادرشوهرمم خدایی پشتمه و همیشه طرفمو میگیره میگه نه بابا فعلا زوده هنوز
هی ازم میپرسید چرا بچه نمیارین خوبه و فلان دیر میشه منم یه دفه اعصابم خرد شد بهش گفتم ما که فعلا نمیخوایم اگه دخالت بعضیا بزارن هرکس بهتر میدونه زندگیشو چطور پیش ببره