بخدا هفته ی پیش که همسرم گفت خواهرم کتاب نوشته گفتم خیلی ام عالی خوشبحالش که کسی مزاحمش نمیشه
گفتم فلانی میشه ما ام از اینجا بریم خودت میدونی بقیه چقدر تو طول شبانه روز اذیتم میکنن گفت ببین اگه من از خانوادم بگذرم یه روزم راحت از تو میگذرم مگه خانوادم چیکارت کردن یه بار دیگه بشنوم وای به روزگارت و .....
یه مشت اراجیف تحویلم دادگفت تازه پدرم قراره یه خونه بخره همه دوباره بریم اونجا زندگی کنیم
به همسرم گفتم ببین تو معنی استقلالو میدونی
من فقط با تو زندگی نمیکنم بلکه دارم با خانوادت زندگی میکنم بازم عصبانی شد
بخدا با زبون نرم،اروم ،با دعوا و بحث با خواهش و التماس باهر چی فکرشو بکنی گفتم من میخوام مستقل بشیم اما قبول نمیکنه