من کاربر قدیمی هستم البته قدمی که کسال تقریبا ولی سر این موضوع شهید سلیمانی گفتم انقدر پست نزارید ترکوندنم.
همین الان با شماره جدید دوباره اومدم.
ما دوتا خواهریم یه ازدواج نکردیم.یکیمون ۳۲ ساله و من ۲۹. البته شاید خواهرم به زود ازدواج کنه چون خواستگار قابل قبول داره. دلم از مامانم خیلی گرفته. تا یه بحث کوچیک میشه که مطابق میلش حرف نزنیم تا یکمیه کوچولو از دستمون عصبانی میشه بهمون میگه همینطوری هستید که این روزگارتونه و بدبختیت. منظورش اینه که شوهر نکردید. پارسال بهم گفت تو اینستا نزن تولدته و عکس کیک تولدتو نزار و اینا فامیلا یادشون میاد چند سالته من خجالت میکشم. من مامانم خیلی دوست دارم نمیگم مادر بدی بوده ولی من خخخیلی کارا واسش کردم. ولی هیچ کاری واسم نکرد. تا وقتی کوچیک بودیم و خودمون پول نداشتیم و کار نمیکردیم هیچوقت هیچی واسمون نمیخرید. یادمه از اسفندماه و شب عید متنفر بودم چون میرفتیم بیرون خرید مردم و نگاه میکردیم و دست خالی میرفتم و دست خالی برمیگشتیم. دیگه میخوام با مامانم حرف نزنم.میخوام دیگه کاری واسش نکنم. یک کیلو چیز نمیزارم بلند کنه بخدا تو این سن فکر کنم دیسک کمر دارم چون هیچی نمیزارمبلند کنه هر شب انوهاشو با روغن زیتون میمالم با پول خودم وسیله میخرم واسش میریم بیرون اصلا نمیزارم دست تو جیبش کنه. ولی خیلی راحت دلمونو میشکنه. باشه ماسنمون زیاده و ازدواج نکردیم باشه بزار بقیه بگن بخدا بقیه اگرم بگن خیلی دلم نمشکنه مامانم که میگه خیلی دلم میشکنه. تا یه بحث کوچیک پیش میاد تپش قلب میگیرم استرس میگیرم میدونم الانه که بهم بگم بدبختی شوهر نکردی و از این حرفا... دعا کنید زودتر بمیرم تا بفهمه دل دختر جوون رو نباید شکوند