اره من خودم یکسال و چند ماه عقد بودم
بابد بگم که سه ماهه اول بهترین دوران نامزدی بود واسم خیلییییی شیرین بود هنوز که هنوزه وقتی بهش فکر میکنم قند تو دلم آب میشه.
بعد از مدتی دخالت خانواده ها شروع سر مراسم عروسی، تونه ای که قرار بود بریم و...
بابام اجازه نمیداد زیاد بریم بیرون و من شب بمونم خونه نامزدم
من خودم متوجه شدم ما رابطمون داره سرد میشه کم کم
شروع کردم به جهیزیه خریدن
خونمون رو کاغذ دیواری کردیم داشتیم وسایل میخریدیم که مادربزرگم فوت شد بعد از دو ماه بابام و پدرشوهرم که با هم پسرعمو هستن سر یه بحث مسخره دعواشون شد و دودش رفت تو چشم منو نامزدم ما 6 ماهه تمام فقط جنگ و دعوا داشتیم. میرفتیم بیرون اونم قایمکی و دور از چشم همه یه ساعت فقط هم دیگه رو بغل میکردیم و گریه میکردیم ولی آخرش که میخواستیم خدافظی کنیم بحثمون میشد خیلی بد بود. حتی خانواده ها اصرار کردن که بابد جدا بشیم و لی منو نامزدم کوچیک ترین مشکلی باهم نداشتیم. تا اینکه یه روز نامزدم اومد دستمو گرفت برد خونشون به باباش میگف مبدونی چیه تو و بابای زهرا که سهله اگه دنیام جمع شن نمیتونن ما رو از هم جدا کنن.... منم همینو به بابام گفتم و یکم دخالت خوانواده ها کم شد و ما تونستیم ازدواج کنیم.