سلام خانوما عصرتون بخیر
خلاصه میگم براتون ک خسته نشد از خوندنش
چن سال با یه آقایی دوست بودیم و همو میخواستیم این اواخر که همه چیز جدی شد اومد خاستگاری و بابام قبول نکرد و کلی دعوا و درگیری داشتیم و تا اینکه خودش یکارایی کرد باعث شد ازش دل بکنم و بزارم برم
چن ماهی طول کشید تا خودمو پیدا کردم و حالم بهتر شد
تو همین چن سالی ک با اون بودم یکی از اقواممون منو میخواست و همش از طریق خواهرم واسم پیغام میفرستاد و حتی میدونست من با یکی دیگه هستم
بعد از اینکه قضیه اون تموم شد یه روز اینستامو پیدا کرد و اومد دایرکتم و باهام حرف زد گف ک چن ساله منو میخواد و دوستم داره و من بهش گفتم تازه تو یه رابطه شکست خوردم و نمیتونم باورت کنم و ....
چن ماهی گذشت تا باعث شد کم کم بتونم اعتماد کنم بهش
همینکه درکم میکرد و از همه نظر با اون قبلی فرق میکرد و بهتر بود برام کافی بود ک بتونم منم دوسش داشته باشم
خلاصه گفت ک من با گذشتت کنار اومدم و خودتو میخوام و این وسط خودت فقط مهمی
یه هفته ای میشه ک اومدن خاستگاری
خانواده خوب و بافرهنگی داره و وضع مالیشون خیلی خوبه
بابام راضیه و میگه پسر خوبیه
الان میخوام اصل ماجرا و مشکلمو بگم براتون