ببین نه. بحثم آبدارچی و اینا نیس.
دوسال پیش یه چند روزی مادرم تو بیمارستان بستری بود. من به خودم خیلی میرسم. سعی خودمو میکنم شیک پوش باشم. به زیبایی خوش پوشی معاشرتی بودنم و اینا اهمیت میدم. اون روز که بیمارستان پیش مادرم مونده بودم فک کن صبح از خواب بیدار شدم دیدم یکی از سال بالایی های سابقمون یهو اومد تو اتاق مادرم. گفت عههه تو اینجا چیکار ممیکنی؟ گفتم همراه مادرمم. گفتم تو چی؟ گف من رزیدنت قلب این بیمارستانم.
خلاصه یه بهیار داشت گوش میکرد به حرفای ما
یه ساعت بعدش اومد ملافه های مامانمو عوض کنه گفت به چه دردت میخوره پزشکی؟ میرفتی شوهر میکردی الان سر زندگیت بودی.
دیگه اونو آدم میفهمه که طرف از عقده ش میگه. ولی خود من الان توقعم از زندگی خیلی بالا نیس. چرا باید مورد طعن دیگران باشم، گاهی فکر میکنم کاش یه رشته دیگه بودم که نهایت یا لیسانس یا ارشد میگرفتم و سر یه زندگی بودم
خیلی احساس تنهایی میکنم