شب بخیر..
بچه هادیگه دارم خل میشم..واقعانظراتتون براممهمه..نمیدونم این بخاطربارداریه یامن واقعاتااین حدبچه مودوست دارم؟😓
ببنیدمن تااخراسفندانشالله زایمانمه ولی مفلوم نمیکنه شایدیک هفته دیگه شایدم همون وقتش..میگن بچه دوم زودترمیادنمیدونم تجربه ندارم..
ولی دلم اتیشه یکی بخاطررفتارمامانم که انقدردوسش دارم به فکرشم ولی اون..
مامانم ۶۶سالشه بازنشسته س داداشم ۲۰سالشه سال اخردانشگاهه بهم وابسته ان....هردوشون ی شهردیگه زندگی میکنن بخاطرداداشم مامانم رفته اونجا....
اینجادوتاخواهروی برادرکوچیکتردارم همه شاغل ان..
خانواده شوهرم که خیلی بامادرشوهرم صمیمی بودم ولی مثل بچه هاسری موضوع پیش پاافتاده قهرکرده وخودشوگرفته قراربودبجه روبگیره تامن زایمان کنم دخترم دوسال ونیمه شه..
حالاامروزمامانم چی میگه میگه بخدادستم خالیه ونمیتونم دست خالی بیاج وداداشتم نمیتونم تنهابزلرم ولی اگه پول حوربشه میام...اون خواهرکوچیکترم که قراربوددخترموبگیره به مامانم کفته بخداشب میتونم نگه دارم روزکه سرکارنمیتونم ببرم...خوب من انتظاری ندارم باینکه عاشق خواهرامم ولی دلم شکسته...اخرسالم هست نمیشه مرخصی بگیرن..
بعدایناروبه شوهرم گفتم گفت من باباشم خودم بچه رونگه میدارم اخه جطوری بابچه میتوته بیادداخل بیمارستان وکارای ننوانجام بده اگه حواسش نباشه دخترم دستشوول کنه اگه اصلااجازه ندن بجه بیادداخل من چه خاکی ب سرم بریزم همش دارم خواب میبینم دخترم گم شده دزدیدنش زبونم لا کشتنش همش میگم نکنه اخرین باربچه نومیبینم انقدرناراحتم دستم سرشده...شوهرم میگه من بچه رومیدم مامانم نگران نباش..ولی مادرش به مادرمن گفته دخترت دل منوشکونده دیگه اونجانمیرم فقط ماشینومیدم به پسرم بره دنبال کارابیمارستان
حالاانقدرناراحتم میگم اگه لج کنه یعنی انقدرنامرده نوه ایی که جونشومیده براش ورهاکنه اونقدراخلاقش عوض شده که روزی ده بارزنگ میزدبادخترم حرف بزنه الان هیچی..هزاربارمعدرت خواهی کردم هیچ انگارنه انکار...بخداددارم دق میکنم حالم ازهمه دیگه بهم میخوره..چکارکنم توروخدابچه م بلایی سرش نیادوقتی برمیگردم توروخدابگیدچکارکنم ای خداا😔😔😔