۶ساله ازدواج کردم ۳سال عقد بودیم چون منو شوهرم عاشق هم بودیم به زور ازدواج کردیم خانواده من مخالف بودن چون شوهرم کار درست حسابی نداش. دوران نامزدیم خیلی بد گذشت خانوادش رفتارای خیلی بدی داشتن و شوهرمم هیچ دفاعی نمیکرد از من.با تحمل و صبر سرخونه زندگیم رفتم اوایل چند ماه خوب بود ولی بعد زندگیم بد گذشت تا نصف شب شوهرم بیرون میموند کارمیکرد البته خودش دوس داشت بیرون بمونه .ولی من نمیخواستم تا ۳شب تنها بمونم میگفتم یه کار خوب پیدا کن
بعدشوهرم ورشکست شد و باز صبر تحمل توبدترین وضعیت بودم
تواین چندسال نه مسافرتی رفتم نه دلخوشی داشتم نه رفت و آمد با دوستی کسی .نه کلاس یا باشگاه هیییییچی
شوهرم نه به مشکلات خونه میرسه نه هیچی فقط تنها کارش اینه بره از صبح تا عصر کارکنه از سرکارم میاد خونه غذاشو میخوره میره بیرون
افسردگی گرفتم بخدا انگار با یه بت دارم زندگی میکنم
شما بودین میتونستین تحمل کنین این شرایط و ... حالا خلاصه وار گفتم خیلی از رفتارا و کاراشو نگفتم