آخییییییییییییییییی
عزیــــــــــــــــــــــــــــــــــــزم

پسر من تو همین سن و سالا بود...
تخت پارکش کنار تخت خودمون بود. یه روز صبح دلم نمی خواست از جام بلند شم. هی سر و صدا کرد و من خودمو زدم به خواب.
آخر سر لیوان آبی رو که بالا سرم بود و به سختی از بالا سرم برداشت و ریخت روم. ههههههههههههه
حسابی خواب از سرم پرید....