خاب دیدم منو بابام و شوهرم ی جابودیم.بابام و شوهرم در مورد رفتن ب جایی کحرف میزدن ک قراره شوهرم بره و در راه خدا شهید بشه(قصد رفتن برا شهادت در راه خدا رو داشت).
من راضی نبودم ولی شوهرم تو خوابم ی جوری حرف میزدک ک این شهادت در راه خداست و مهمه اینا(انگاری زیاد بش معتقد بود).
بعد خودمو دم در دیدم.و جاده ی نفر بود ک بدرقه ش میکردم.بیرون برف بود اون ی نفر چندبار منو نگاه کرد قیافه خواهر کوچیکم بود.
خودم حس خوبی ازینخواب گرفتم و انگاری ی چیز خوب نوید میداد