همونیم که دیشب تولدم بود شوهرم بهم تبریک نگفت تا امشب صبر کردم تازه بهش زنگ زدم به بهانه ی خرید که زودتر بیاد گفت باشه تو راهم یک ساعت بعدش اومدخونه 😔طبق معمول خونه مادرش بود و بازم منو فراموش کرده بود
رفت تو اتاق بخوابه گفت قرص خوردم خوابم میاد بعد نیم ساعت صدام زده تولدت کی بوده
گفتم ساعت خواب تموم شد
آره من برات کادو گرفتم تو مغازه ست و فلان الان میرم میارم گفتم نمیخام برو بخواب باشه فرداشب
گفت باشه بعد نیم ساعت اومد حاضر شد گفتم کجا گفت خوابم نمیبره رفت کادو و کیک بگیره
اما دلم گرفته چشام اشکیه کلی گریه مردم از موقعی که رفته اخه من که کادو نمیخاستم فقط یه تبریک که بدونم به یادمه نه که فکر کنه بخاطر کادوئه
ولی دیگه برام ارزشی نداره نه خودش نه کیک و کادوش
فقط بغض تو گلومه که اون یه ساعتی که خونه مادرش بود اگه یه ذره به فکر من بود یادش میموند چون زنگ زدم بهش