2777
2789

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

نه عاشق،در حد دوست داشتن،چرا نشه؟مگه دوست داشتن زمان و مکان میخواد؟؟

دلت برای کسب تنگ شد ولی ندانی کیست؟

نگو که چو من باز هم دل تو بارانی ست


مهربان باشیم. با خودمان با پرندگان حیوانات با گلها و درختان با زمین با سالخوردگان و کودکان دنیا زیباتر میشود
نه عاشق،در حد دوست داشتن،چرا نشه؟مگه دوست داشتن زمان و مکان میخواد؟؟

زمان و مکان نمیخواد....

ولی حس و حال نهفته در کلمات واقعی هست به نظرت؟؟؟؟!!!!!!




فکر کنم واقعی باشه وگرنه خدا تو قران به «قلم»قسم نمیخورد!!!!!!!

اسمش را خودکشی نگذار...حتی نهنگی مثل من٬که عمق اقیانوس را دیده ٬دلش برای سواحل تو تنگ میشود...! 
زمان و مکان نمیخواد.... ولی حس و حال نهفته در کلمات واقعی هست به نظرت؟؟؟؟!!!!!! فکر کنم و ...

همه چی واقعیه،

میشه اینجام کسیو دوست داشت،اونی که میگه مجازیه اینجا،

یه واقعیتی توش هست

 روزایی توی زندگی وجود داره که از صبح علی‌الطلوع، با دلشوره از خواب بیدار می‌شی. با هر صدایی قلبت فرو می‌ریزه و واسه‌ی مواجهه با حادثه‌ای که نمی‌دونی چیه عرق می‌ریزی. اما من توی روزایی که دلم به یه رخشوی‌خونه‌ی بزرگ تبدیل می‌شه، می‌فهمم که دلتنگم. انگار یکی دلم رو با خاطرات ریز و درشت به‌هم می‌زنه. امروز صبح که با دلهره‌ی یه اتفاق نیفتاده بیدار شدم، فهمیدم باید ببینمت. مثل همه‌ی دفعاتی که دیدنت، آب سردیه روی شعله‌‌های بی‌تابیم. تو چطوری بغلم می‌کنی که آغوشت امن‌ترین گوشه‌ی دنیا می‌شه؟ چرا لب‌های تو، توی بوسه‌های هیچ‌کس دیگه تکرار نمی‌شه؟ چرا هروقت اسمم رو صدا می‌زنی، مثل شیشه‌ی سنگ خورده فرو می‌ریزم؟ صبح که با دل‌آشوبیِ دنیا بیدار شدم، می‌خواستم ببینمت‌. که بهت بگم من بدون تو یه روح سرگردونم که جسمم رو هم پس می‌زنم. می‌خواستم بهت بگم دنیای من، همه‌ی اون چیزاییه که بهم دادی، دنیام رو ازم نگیر. می‌خواستم بهت بگم تو، جای دونفر نفس می‌کشی، یکی جای خودت، یکی جای من. می‌خواستم بگم جز من، دنیات رو با هیچ‌کس قسمت نکن.

صبح که از خواب بیدار شدم، زمین دور سرم می‌چرخید. دلم کوره‌ی جهنم شده بود. خاطره‌ها توی سرم فریاد می‌زدن و چشمم سیاهی می‌رفت. امروز صبح که با دل‌شوره چشمم به دنیا باز شد، یادم افتاد که دیگه حتی یه تار موت هم برای من نیست. نه دنیات، آرزوهات. صبح که بیدار شدم یادم افتاد تو هنوزم صدا می‌زنی، هنوزم بغل می‌کنی و هنوزم می‌بوسی. ولی دیگه هیچ کدوم از اینا برای من نیست. صبح که بیدار شدم... نباید بیدار می‌شدم.


ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

2791
2779
2792

داغ ترین های تاپیک های 2 روز گذشته

اگه‌

asraam | 1 روز پیش
داغ ترین های تاپیک های امروز