شوهرم میگه اگه بچه دار شدیم اسمه بچمونو مامانو بابام انتخاب میکنه من چنتا اسم گفتم مقلا دلوین اسمه دختر پسر شنتیا یا هم یاشار خندید ب مسخره گرف گفتم من اونهمه درد میکشم باید خودم انتخاب کنم خو ولی گفت مامانمو بابام انتخاب میکنه😔😔😔😔
من بودم اصلا قبول نمیکردم و میگفتم اگر چیزی غیر از اسمی که من دوست دارم بذاری منم به اسمی که خودم میخوام صداش میکنم اینجوری بچه ات دوشخصیتی میشه و آسیبش به خودت میرسه
بهترین دیالوگی که توی عمرم شنیدم:امروز می خواهم به مصاف تزویر بروم که بدترین آفت دین است. تزویر با لباس دیانت و تقوی به میدان می آید. تزویر سکه ای است دورو، که بر یک رویش نام خدا و بر روی دیگرش نقش ابلیس است. عوام خدایش را می بینند و اهل معرفت ابلیسش. و چه خون دلها خورد علی از دست این جماعت سر به سجود آیه خوان و به ظاهر متدین...💔
عزیزم بزاراول به خوشی وسلامتی بارداربشین بعدش اسم انتخاب می کنید ازباب احترام هم به پدرشوهرومادرشوهرتون بگین البته که مطمئنا اونا میزارن به عهده خودتون اونوقت باهم روی به اسمی توافق کنید
دختر خوشگلم تو یه هدیه باارزش از یه بانوی گرانقدری خداروشکر که دارمت♥️
اونموقع دیگه دعوا نمیکنه از جنینی بچه رو به اسم مورد علاقه خودش صدا میکنه جلو همه تا دیگه دهان شوهر بسته بشه یرار نیست همیشه زن و شوهر در لج و لجبازی و تو بگیر و مو بکش باشن
من باشوهرم شرط بستم اگر باردار بشم باید اسمشو خودم انتخاب کنم و همینم شد . چون خونوادش همشون اسماشون امامیه/سکینه صدیقه و... ..گرچه ناراحت شدن ولی من 9 ماه درد کشیدم حق اسمشم دارم
فرزندم،از ملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم... از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم...امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آعوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها سالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد.... روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز... روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم...شاید روزی آغوشم درد بگیرد، این روزهادارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد...!