همینجا مینویسم که وقتتونو نگیرم.قبلا هم تاپیک زدم ولی واقعا اعصابم خورده جز اینجا کسی نیس باهاش دردو دل کنم.شوهرم الان مادرشو برده کربلا گفت شماهارو الان نمیبرم تا یک هفته تمام فقط به مادرم خدمت کنم.شمارو دوسه ماه دیگه میبرم.منم مخالفت نکردم ولی الان خیییلی دارم اذیت میشم از لحاظ روحی.آخه مادرش جوون و پولداره خودش با شوهرش میتونست بره.حالا برده اشکال نداره چرا منو با خودشون نبرد مگه من چیکار میخواستم بکنم.دلم خیلی شکسته بهشم بروز نمیدم ولی واقعا دارم دیوونه میشم
بس کن رباب سر به سر غم گذاشتی اصلا خیال کن که تو اصغر نداشتی
باید با مهربونی و آرامش بهش بگی که ناراحت شدی و دلیل اینکه نبردتت رو هم بپرسی شاید واقعا ی دلیلی بیاره که آروم بشی اما اینکه بریزی تو خودت و خودخوری کنی فقط باعث میشه با شوهرت تلخی کنی بدون اینکه بنده خدا بدونه برا چی ناراحتی
شما رو نمیدونم ولی من همچین چیزی رو نمیتونم بپذریم شوهرمم همچین کاری نمیکنه با اینکه پدرش مرده اگر هم بخاد مادرش ببره منو حتما همراش میبره کلا بدون من جایی نمیره
پرسیدم گفت میخوام بدون اینکه حواسم به شماها باشه یه هفته فقط به مادرم خدمت کنم شما باشین باید به تو ...
من اگه بودم انقدر ناراحت نمی شدم اولا که با مادرشوهر زیاد به آدم خوش نمی گذره با این که مادر شوهرم خوبه اینو میگما بعدم وقتی بهت قول داده که میبره شمارو هم دیگه ناراحتی نداره که تازه باید خوشحالم باشی چون نخواسته وقتی الان باهاشون میرین کربلا بهتون بی توجهی کنه به خاطر توجه به مادرش