بچه ها من دوسال و نیمه تقریبا ازدواج کردم تو ای مدت هم کم اختلاف نداشتیم سر هر مسئله کوچیکی شوهرم زنگ میزد خانوادش میگفت بیاین زنمو ببرین خونه باباش من دیگه این زندگیو نمیخام .ولی من کلمه ای ب خانوادم هیچی نمیگفتم باهاش راه میومدم میگفتم میخام زندگی کنم حالا عصبانی بوده ی غلطی کرده زندگی ارزشش خیلی ببشتر از این حرفاس . تو این دوسال و نیم تا تونست بهم بی احترامی کرد تحقیرم کرد .بهم توهین کن . نمیذاشت تنها از خونه بیرون برم ی دونه نون بخرم. درسم رو کنار گذاشتم از خانوادم دور شدم رفتم شهر اونا . همه اینارو قبول کردم چون دوسش داشتم .میخاستمش . از روز اول شوهرم هی میگفت بچه بچه .خانوادم بچه میخان ارزو دارن . از روز اول رفتیم دکتر گفت تو هنوز بیست سالت نشده رحمت آمادگی نداره عجله نکن هنوز خودت بچه ای .
بهمون قرصای ویتامین A و اسید فولیک و اینا داد . هر ۶ ماه یبارم میرفتیم چکاب ب دکتر نشون میدادیم میگفت مشکلی ندارین .ما هم دیگه بهش فکر نمیکردیم