صبح بخیر..
بچه هامادرشوهرم ازدوروزپیش اومده خونمون...
حالاتوهرکاری میخامکنم نظرمیده...اخه مگه بدن من واسه اونه مگه بچه من واسه اونه...دلم میخادازصبح تاشب بشورم وبسابم به اون چه دخالت میکنه...من خیلی وسواسی ام..مثلادیروراشپزخونه روریختم جمع کنم....انقدردخالت که چرالختی نی نی سدمامیخوره انقدرکارنکن بچه اذیت میشه انقدرخم نشوبچه اونجورمیشه..انقدروسواس نباش بزاربچه خوش باشه..مثلاانقدرنفهمه نمیفهمه جلوی مننبایدسیگاربکشه..دم به دقیقه ناداحتی اعصاب داره میره بالکن سیگارمیکشه دخترمم میدوه دنبالش بهدرفته بالکن میخوادبیادداخل دخترم بادمپایی اومده روفرش
.من معلومه دوست ندارم بچه بادمپایی بیادروفرش میگه عیب نداره جاروبرقی میکشی...یکی نیست بگه ب توچه زندگی خودمه دوست ندارم بچم بی تربین باربیادیاصبح خواب بودم دخترم بیدارشده رفته پیشش نکرده صورتشو ی اب بزنه همونجوری برداشته بهش شیرککیک داده دریخچالم به مدت دوساعتی که من خواب بودم بازبود...یعنی نمیفهمه دریخچالوببندپشت سرت..
بعدمن ماه هشتممخوب اسفندزایماممه الان دارم هرروزکارای نظافتمومیکنم که دیگه اماده بشم انشالله...این مزاحم نه تنهاکمکم نمیکنه انقدراعصابموخوردکردکه خواهرم دیروزاومداشپزخونه روچید..موندم چی ازحون من میخاد..مامانم میگه اگه کلمه ای بهش بی احترامی کنی نمیبخشمت مهمانه سنش بالاست...زشته بزاریک هفته هم خواست بمونه...باشه بمونه ولی مزاحم کارامن نشه..من دلم میخواداصلاازصبح تاشب کارکنم..مگه ازاون چیزی کم میشه بخدادریغ از ی کمک فقط بادخترم بیشترسروصدامیکنن تاکمک من هیچ انتظاری ام ندارم ولی لااقل مزاحم من نشن...بقران تنهابودم دخترم انقدراروم به همه کارمیرسیدم ولی الان..