اونشب دلم براش سوخت
نمیدونم چرا یهو اون همه عشق با گفتن ی حرف از دلم رفت.اون گفته بود اشتباه کرده و حالا داشت ب زور تحمل میکرد محض عذاب وجدان....
من تصمیم خودمو گرفته بودم همه چی برام تموم بود
ی سالی بود ک خونه خواستگار راه میدادم
همه دخترای کوچکتر ازمنم ازدواج کرده بودن و مادرمم دیگه همرام نبود.جو بدی بود
هربار دعا میکردم ک برن دیگه نیان.یا ی جوری تو اتاق صحبت میکردم ک خودشون جوابشون منفی باشه
خواستگارم زیاد داشتم حداقل هفته ای ۲ یا ۳تا
بعد از اونشب کمی نرم رفتار کردم.میترسیدم بلایی سرش بیاد.گفتم برمیگرده و همه چیو تموم میکنم
با خودم لج کرده بودم میگفتم زودتر ازدواج میکنم ک بفهمه من کی بودم.بفهمه کیو از دست داده
حتی گریه هم نمیکردم
دوباره احساس میکردم گول خوردم
کم و بیش جوابش رو میدادم
دوباره اومد
شب اول با ذوق بهم زنگ زد و گفت سوپرایز دارم گفت ایندفه زودتر از همیشه اومدم....
خوشحال نشده بودم دلم نمیخواست ببینمش
خودشم تعجب کرده بود
یکی دو روزی گذشت و من نرفتم بیرون و بهانه اوردم نمیتونم
عروسی یکی از نزدیکان بود و درگیر خرید بودیم
خیلی بی تابی میکرد.میگفت نکنه جدی جدی نمیخوای بیای ببینمت؟؟
همش میپیچوندمش
تا اینکه ی شب ک رفته بودم خرید زنگ زد و فهمید بیرونم.مسیرمون کلی باهم فاصله داشت ولی خیلی اصرار کرد ک بمونم و اون بیاد پیشم.
وقتی اومد مث همیشه از تعریف کرد ازم
تازه ی مانتو خریده بودم و دستکش توری
فک میکنم اواخر مرداد بود
حس بدی داشتم.خودمم باورم نمیشد چرا دلتنگش نشدم چرا دیگه حسی بهش ندارم
سرد شده بودم.اونم میفهمید و ب روی خودش نمیاورد
اهنگ جدید از خواجه امیری گذاشت.پاییز بود اسمش فک کنم
گفت اینو تازه شنیدم ب یاد تو
هی میگفت خیلی دلم برات تنگ بود ولی من فقط لبخند میزدم
چن بار گفت و من هیچی نمیگفتم
برگشتم سمتش مثل خودش گفتم ولی من دلم دیگه تنگ نمیشه
خشکش زده بود
گفت دیگه دوستم نداری
گفتم نمیدونم
درمونده بود منم درمونده بودم
میدونستم دیگه هیچی مث سابق نمیشم
میدونستم نمیتونم با شرایط اون خانواده کنار بیام و همش بایدحرص بخورم
بهش گفتم داره عشق میره کنار و واقعیت داره جاشو میگیره.گفتم پس فردا منو تو همو تو باتلاقی میندازیم ک هرچی دست وپا بزنیم نمیتونیم خودمونو نجات بدیم.مشاوره هم رفته بودم وگفته بود بهترین کار همینه
مطمینن بعد دوسال تموم شدن رابطه برا من ک ی دختر بودم وخونوادمم خبر داشتن خیلی سخت تر از اون بود
اون فقط داداش کوچیکش میدونست و مامانش
ینی فامیلی نداشتن تو شهر ما.با خونوادشم صمیمی نبود
بهش گفتم پس فردا من و تو مدام میخوایم همو تغییر بدیم و دیگه عشقی باقی نمیمونه
هیچی نمیگفت
ازش خدافطی کردم و رفتم
برام تاکسی گرفت و برخلاف همیشه دیگه نذاشتم بیاد
برام تعجب اور بود حتی گریه هم نکردم
رفتم و اون اخرین بار بود ک منو معین تموم شدیم برای همیشه