و زرتی بچه نمیاوردم....
دمار از روزگارمون در اورددند......
حالا میفهمم اونابی ک میگن فعلا بچه نمیخواییم،چه ادمای با فهمی هستن.
دیروز مادرشوهرم شام دعوتمون کرد
منم بچهامو حموم کردم لباس پوشوندم کمی باهاشون بازی کردم یه لیوانم شیر خوردن و رفتیم خونشون...
عاقا چشمتون روز بد نبینه پسرم ۴ و نیم سالشه پاشد باباشو کتک زد مثلا یهویی سیلی میزد،یا یقه لباسشو میکشید نققققق میزد..
اخرشم شوهرم شام نخورد از فرت ناراحتی و عصبانیت...
هییییچکسم مشغولش نکرد همه فقط نگا میکردن و دنبال سوژه بودن،ک مثلا دعوامون بشه
ترخدا دعام کنین ارامش داشته باشم..
بخدا از گل نازنکتر بهشون نگفتیم هرچی خواستن خریدیم،پیششون خیلی رعایت کردیم همه چیو..اما یکی ک از دور میبیته فک میکنه پسرم روانیه
بخدا هفته بعد وقت مشاوره گرفتم ،،سردردام خوب نمیشن...
یجا رو با دل خوش نرفتیم
یه بازار رو با هزاااار استرس میرم برمیگردم..
صدبار از شوهرم جدا خوابیدم بحواطرشون..
وای کلا یه روز خوش برامون نذاشتن....
دخترمم ک داره از داداشش یاد میگیره کم کم...
زیر چشام گود افتاده...افسردم..حالت تهوع گاهی دس میده بهم از سردردم..
بااین حال بازم باهاشون بازی میکنم...
خونمو وسایلمو داغون کردن....
اووووف نگم براتون....
ترخدا دعام کنین...واااقعا فقط دارم تحمل میکنم
😔😔😔😔😔😔😔😔😔