از آرایشگاه یکی از گیره هارو بد زده بود انگار داشت مغزمو سوراخ میکرد هیچی از مراسم نفهمیدم از طرفی هم شبش یه مشکلی پیش اومده بود نخوابیده بودم وسط مراسم یهو چشام بسته میشد😂
شبش هم از خستگی فقط گیرهها و تاج رو درآوردم لباس رو درآوردم همون وسط پذیرایی خوابیدم به شوهرمم گفتن دست به من نزن که از خستگی دارم میمیرم صبحش کارمون رو انجام دادیم 😆