آقا ما یه تخت دونفره داشتیم .بعدخونمونو که عوض کردیم یکم کوچیک بودخونه شوهرم گفت تختمونو ببریم بزاریم خونه مادرشوهرم؛هروقت رفتیم خونه بزرگتر دوباره بیاریمش خونه:هیچی تختو بردیم اونجا قرارشد بسته باشه،بعد یه روزرفتیم اونجادیدم مادرشوهرجان تختو وصل کرده روزامیره میخوابه روش؛مادرشوهرم یه 150 کیلویی وزنشه؛گفتم بیخیال اشکال نداره؛گذشت تا چندماه بعد دایی شوهرم که خونشون تو حیاط مادرشوهرم ایناست عقدکرد؛چون خونشون شلوغ بود ومهمونا ازراه دور اومده بودن عروس دوماد شب اومدن و خونه مادرشوهرمن خوابیدن مهمونا خونه داییه؛هیچی دیگه شب اول رو روی اون تخت نازنین من افتتاح کردن ؛فرداش مادرشوهرجان برام تعریف کرد😕؛از سر وصداهاشون تو اون شب😕.
چندبارم خواهرشوهرم شبا میومدخونه مادرش شبا میرفتن تو اتاق خوابه؛رو اون تخته .....
چندوقت بعد مادرشوهرم بایکی صیغه شد چون بیوه بود؛اونم یه دور اونجا تست کرد؛
بعدازچندوقت که سالمون تموم شد رفتیم خونه بزرگتر؛شوهرم گفت بریم تختو بیاریم خونه؛گفتم نگو تخت بگو دنیای خاطره 😑بگو بختگشا😑
بیخیال تختم شده خلاصه