متوکل خلیفه عباسی غلامی به نام فتح داشت و به او انواع فنون آموخته بود.روزی که شنا می آموخت دور از چشم مربیان خود،در دجله مشغول شنا شد که آب طغیان کرد و اورا با خود برد.
متوکل وقتی خبر را شنید بسیار غمگین شد و اعلام کرد تا اورا نیابید غذا نخواهم خورد.
شناگران ماهر جستجو آغاز کردند ولی اثری از نیافتند.پس از یک هفته ملاحی اورا زنده در یکی از شکاف های دجله یافت.
ملاح فتح را گرفت و پیش خلیفه آورد.خلیفه بسیار خوشحال شد و دستور داد غذا آماده کنند زیرا میپنداشت که فتح هفت شبانه روز غذا نخورده است.
فتح گفت من سیر.خلیغه گفت مگر از آب دجله سیری؟فتح گفت درین هفت روز گرسنه نبودم؛ هرروز نانی بر طبقی گذاشته و روی آب فرود میآمد و من آن را گرفته و میخوردم و روی هر قرص نان نوشته بود(محمد ابن الحسین الاسکاف)
خدمتگذاران در شهرگشتند و آن فرد را به خدمت خلیفه آوردند.متوکل گفت تو هرروز نان بر دجله می افکنی؟غرض تو ازین کار چه بوده است؟
گفت شنیده بودم که نیکی کن و به رود انداز تا روزی ات زیاد شود.جز قرص نانی نیکی دیگری در توانم نبود و آنچه توانستم کردم.
متوکل گفت اکنون ثمره نیکی ات را خواهی یافت و دهی در بغداد را به او بخشید.و مرد محتشم و ثروتمند شد.
تو نیکی میکن و در دجله انداز
که ایزد در بیابانت دهد باز
قابوس نامه عنصرالمعالی