ما سه تا بچه هستیم یه خواهر کوچکتر از خودم دارم و یه برادر بزرگتر از خودم رابطه منو مامانم عینه دو تا دوست بوده و هست قصه زندگی من از اونجایی شروع میشه که یه سرمای بدی خوردم و سرفه های لعنتیش خوب نمیشد صبح تا شب سرفه میکردم مامانم یه دکتر خوب پیدا کرد که منو ببره پیشش مطب دکتر جنوب شهر بود خونه ما هم غرب تهران بود خلاصه یه روز با مامانم رفتیم که ببینیم تشخیص این دکتر چیه مامانم اون موقع ها سه چهار سال بود که گواهی نامه گرفته بود گاهی که سوتی میداد تو رانندگی من خیلی خجالت میکشیدم و وقتی پیشش میشستم حواسمو حسابی به اطراف جمع میکردم رسیدیم نزدیک مطب مامانم خواست پارک کنه دیدم یه زانتیا سیاه پشته ما ایستاده و چراغ میزنه گفتم مامان فکر کنم این اقاهه میخواست اینجا پارک کنه مامانمم گفت اقاهه غلط کرده پیاده شو خلاصه من پیاده شدم نگاهم بی اختیار به سمته ماشین رفت ببینم اعتراضی نمیکنه که خانم اینجا چرا پارک کردین دیدم یه پسر پشته فرمونه که داره بهم اشاره میکنه که شماره بدم منم اون موقع ها تیپ ساده و شیکی داشتم ترم دو دانشگاه بودم و به خودم میرسیدم ولی جلف و فشن نبودم اون روزم یکم ارایش داشتم یه کاپشن کوتاه قهوه ای پوشیده بودم با نیم بوت و شال ست کاپشنم منم یه نگاه بی تفاوتی بهش کردم ولی دلم هوری ریخت براش نمیدونم چرا بعد که رد شدم از جلو ماشینش یکی بهم گفت برگرد و نگاش کن از من بعید بود این کارا ولی برگشتمو دو ثانیه نگاش کردمو رفتیم فراموشش کردم به مامانمم چیزی نگفتم رفتم دکتر ویزیت شدم وقتی برگشتم دیدم لای در برام اسمو شمارشو گذاشته تو اینترنت و یاهو پیش اومده بود با کسی دوست بشم ولی اولین شماره ای بود که تو عمرم گرفته بودم به مامانم نشون دادم گفت خب زنگ بزن ببین چه جور آدمیه گفتم ول کن بابا الان میگه چه منتظر بوده ولی شمارشو ننداختم دور کد یک بود خیلیم رند بود خلاصه چند روزی گذشت دوست پسر نداشتم با یه نفر تو یاهو چت میکردم همسنم بود مامانم در جریان همه چیزم بود ازم پرسید به اون پسره امیر علی زنگ زدی گفتم نه مامانم گفت بابا میزدی از کجا معلوم شاید بختت همین باشه گفتم پس بیا بزنم خلاصه زنگ زدمو سلام کردمو گفت شما گفتم ببخشید شما تو شهر راه میری شمارتو میزاری لای در همه ماشینا که منو به جا نیوردی گفت اااااا چقدر منتظرت بودم اخه چرا زنگ نزدی نا امید شدم و گفتم زنگ نمیرنی خلاصه گفت از یه مسیری صورتت رو تو آینه بغل دیدم و دنبالتون اومدم که بتونم مختو بزنم مامانت و دیدم ترسیدم بیام جلو پرسید بچه این محلی گفتم نه غربم گفت چه خوب منم اونجاس خونه ام الکیا ! اسمشم اون موقع راست نگفته بود بهم خلاصه منم ازش خوشم میاومد خیلی صمیمی و شیرین صحبت میکرد خونگرم و زبون باز بود منم که فقط ۲۰ سالم بود اونم۲۸ سالش بود خلاصه گفت قطع کن برم سوپر ژیلت بخرم میام میزنگم رفت و زنگ نزد خیلی ناراحت شدم ولی گفتم حتما زن داره و خواسته منو گول بزنه همیشه متاهل بودن طرف برام خط قرمز بود