2777
2789
عنوان

داستان زندگی من

3537 بازدید | 36 پست

ما سه تا بچه هستیم یه خواهر کوچکتر از خودم دارم و یه برادر بزرگتر از خودم  رابطه منو مامانم عینه دو تا دوست بوده و هست  قصه  زندگی من از اونجایی شروع میشه که یه سرمای بدی خوردم و سرفه های لعنتیش خوب نمیشد صبح تا شب سرفه میکردم مامانم یه دکتر خوب پیدا کرد که منو ببره پیشش مطب دکتر جنوب شهر بود خونه ما هم غرب تهران بود خلاصه یه روز با مامانم رفتیم که ببینیم تشخیص این دکتر چیه مامانم اون موقع ها سه چهار سال بود که گواهی نامه گرفته بود گاهی که سوتی میداد تو رانندگی من خیلی خجالت میکشیدم و وقتی پیشش میشستم حواسمو حسابی به اطراف جمع میکردم رسیدیم نزدیک مطب مامانم خواست پارک کنه دیدم یه زانتیا سیاه پشته ما ایستاده و چراغ میزنه گفتم مامان فکر کنم این اقاهه میخواست  اینجا پارک کنه مامانمم گفت اقاهه غلط کرده پیاده شو خلاصه من پیاده شدم نگاهم بی اختیار به سمته ماشین رفت ببینم اعتراضی نمیکنه که خانم اینجا چرا پارک کردین دیدم یه پسر پشته فرمونه که داره بهم اشاره میکنه که شماره بدم منم اون موقع ها تیپ ساده و شیکی داشتم ترم دو دانشگاه بودم و به خودم میرسیدم ولی جلف و فشن نبودم اون روزم یکم ارایش داشتم یه کاپشن کوتاه قهوه ای پوشیده بودم با نیم بوت و شال ست کاپشنم منم یه نگاه بی تفاوتی بهش کردم ولی دلم هوری ریخت براش نمیدونم چرا بعد که رد شدم از جلو ماشینش یکی بهم گفت برگرد و نگاش کن از من بعید بود این کارا ولی برگشتمو دو ثانیه نگاش کردمو رفتیم فراموشش کردم به مامانمم چیزی نگفتم رفتم دکتر ویزیت شدم وقتی برگشتم دیدم لای در برام اسمو شمارشو گذاشته تو اینترنت و یاهو پیش اومده بود با کسی دوست بشم ولی اولین شماره ای بود که تو عمرم گرفته بودم به مامانم نشون دادم گفت خب زنگ بزن ببین چه جور آدمیه گفتم ول کن بابا الان میگه چه منتظر بوده ولی شمارشو ننداختم دور کد یک بود خیلیم رند بود خلاصه چند روزی گذشت دوست پسر نداشتم با یه نفر تو یاهو چت میکردم همسنم بود مامانم در جریان همه چیزم بود ازم پرسید به اون پسره امیر علی زنگ زدی گفتم نه مامانم گفت بابا میزدی از کجا معلوم شاید بختت همین باشه گفتم پس بیا بزنم خلاصه زنگ  زدمو سلام کردمو گفت شما گفتم ببخشید شما تو شهر راه میری شمارتو میزاری لای در همه ماشینا که منو به جا نیوردی گفت اااااا چقدر منتظرت بودم اخه چرا زنگ نزدی نا امید شدم و گفتم زنگ نمیرنی خلاصه گفت از یه مسیری صورتت رو تو آینه بغل دیدم و دنبالتون اومدم که بتونم مختو بزنم مامانت و دیدم ترسیدم بیام جلو پرسید بچه این محلی گفتم نه غربم گفت چه خوب منم اونجاس خونه ام الکیا ! اسمشم اون موقع راست نگفته بود بهم خلاصه منم ازش خوشم میاومد خیلی صمیمی و شیرین صحبت میکرد خونگرم و زبون باز بود منم که فقط ۲۰ سالم بود اونم۲۸ سالش بود خلاصه گفت قطع کن برم سوپر ژیلت بخرم میام میزنگم رفت و زنگ نزد خیلی ناراحت شدم ولی گفتم حتما زن داره و خواسته منو گول بزنه همیشه متاهل بودن طرف برام خط قرمز بود 

خدایا شکرت 🫀

خلاصه بیخیالش شدم که یه شب داشتیم با مامانم میرفتیم خونه داییم شب نشینی بهم مسیج داد که امیر علی ام من تصادف کردم تو ببمارستان رسول اکرم بستری ام منم جوابشو دادم سریع زنگ زد گفت اون شب یه موتوری زده بهش و اینم داغون شده و فکش شکسته دستش زخمیه خلاصه نمیتونست درست حرف بزنه ولی ذوق میکرد که جوابشو دادم گفتم قطع کن اس بده خلاصه رابطه دوستیمون از اون شب شروع شد بهم زنگ میزد اس میداد هر جا میرفت میگفت تا منم بگم خلاصه تصمیم گرفتیم همو ببینیم شب یلدا بود خوب یادمه همه خونه مادر بزرگم جمع بودن من به مامانم گفتم گفت برو ولی مراقب باش و زود بیا اومده بود سر کوچه مامان بزرگم منتظر تو ماشین نشسته بود خیلی مردد بودم خواستم نرم و برگردم تو ماشین ولی یه چیزی منو به سمتش میکشوند سرد بود با ابنکه ساعت ۵ بود ولی تاریک بود یه حسه عجیب داشتم تا از خیابون رد شم و برم تو ماشینش بشینم هی برم نرم میکردم که رفتمو در ماشینو باز کردمو نشستم تو ماشین گفت سلام خوبی دستشو دراز کرد منم با خجالت باهاش دست دادم و راه افتاد شروع کرد به صحبت کردن وقتی نگاش میکردم حس میکردم سالها باهاش زندگی کردم اصلا برام غریبه نبود حس خوبی داشتم بهش اونم خیلی راضی به نظر میرسید منو برد یه رستوران خوب کلی ام از دربون گرفته تا خدمه انعام داد به نظرم خیلی دست و دل باز و موجه میاومد از این تیپ مردا خوشم میاومد از مرد خسیس متنفر بودم خلاصه کلی با هم صحبت کردیمو گفت دیپلمه ام و از کارش گفت البته راست نگفت خودشو میخواست بالا نشون بده و حقیقت رو نمیگفت منم گفتم دانشجوام شاغلم و از تغییر قیافه اش  متوجه شدم طرز فکر سنتی داره و دوست نداره طرف مقابلش خیلی تو اجتماع باشه ! البته به شوخی گفت خدارو شکر که از دخترای این زمونه کم و کاستی نداری درس و کارو  ! گفتم بله خداروشکر ! بعد شام منو رسوند همون جا که سوار شدم و رفت رابطمون خیلی قوی تر شده بود به هر بهونه ای میاومد همو میدیدیم خیلی غیرتی بود تا دانشگاه که دورم بود میومد دنبالم از این کاراش خوشم میاومد کاراش یه جور خاصی مردونه بود دلم میرفت براش گاهی دعوام میکرد سر یه موضوع شبش تا صبح نمیخوابیدم و دعا میکردم صبح خودش سر موعد زنگ میزد همیشه ترس از دست دادنش رو داشتم خیلی با محبت بود خیلی قربون صدقه ام میرفت قشنگ دلمو برده بود حرفاش خیلی ضد و نقیض بود منم دختر با هوشی بودم سوتی که میداد میفهمیدم ولی اصلا برام مهم نبود دوست داشتم باشه تو زندگیم  حتی اگه داره دروغ میگه میدونستم میخواد منو نگه داره مثلا از کارش دروغ میگفت یا مثلا  روز اول گفت منم  خونه ام  غربه ولی جنوب شهر بود خونشون ولی من اصلا به روش نمیاوردم فقط دلم میخواست داشته باشمش همین دلمو داده بودم  رفته بود منو خیلی لوس میکرد میبرد سوپر فرشته کلی خوراکی پاستیل و شکلات میخرید برام پشت چراغ قرمز برام گل میخرید حرف لواشک میشد از جمهوری تا فرحزاد گاز میداد یه خروار ترشک میخرید برام( حالا نگید چه دله بوده مدل محبت کردنش اینجوری بود و اینکه من قبول نمیکردم برام مثلا خرید دیگه کنه ) خیلی بهم توجه میکرد انگار تو رویا زندگی میکردم همشم بهم میگفت تو اگه ماله من بشی یه کاری میکنم همه به زندگیت حسرت بخورن سر تا پاتو طلا میگیرم  منم تولدش که بهمن بود براش یه ساعت برند خریدم  اونم ولن برام یه رینگ طلا سفید  این کادو ها بینمون رد و بدل شد خلاصه دنیا به کامم بود تا یه روز که داشتم باهاش تلفنی صحبت میکردمو طبق معمول داشت قربون صدقه ام میرفت دقیقا اینجاش که داشت میگفت اخ الهی من قربونه تو بشم الهی من فدای تو بشم عشقم اخ جوجه من من دیدم صداش داره از ایفون تلفن خونه پخش میشه  نگو برادر گرامیم بهم شک کرده شمارشو از تو گوشیم برداشته و زنگ زده دیده آقاس منتظر شده مچه منو تو خونه باز کنه  محل کارمون با برادر یه جا بود متوجه شده بود من مشکوک میزنم ! خلاصه مامانم ایفونو قطع کرد دیدم خواهرم دویید تو اتاق و داداشمم دو تا داد زد و به مامانم توپیدو درو بست و رفت ! بدترین جا مکالممون تو خونه پخش شد خیلی خجالت میکشیدم بهش گفتم چی شده گفت ناراحتی نداره مامانمو میفرستم برا خواستگاری من قصدم ازدواجه خیلی دلم قرص شد  دقیقا یادم دهم اسفند مادر خواهرش اومدن خونمون ! که کاش هیچ وقت نمیاومدن 

خدایا شکرت 🫀

چقدر یهو رفتی سر اصل مطلب خواهر😑

ما تحملشو نداریم

اون که با خودخواهیاش این عشقو باطل کرد بهم بگو تو بودی یا من... اون که پامونو رفیق موج و ساحل کرد خودت بگو تو بودی یا من... تو کجایی که الان دریا دلش تنگه ببینه ما دوتا رو با هم...

یه تجربه بگم بهت. الان که دارم اینجا می نویسم کاملاً رایگان، ولی نمی دونم تا کی رایگان بمونه. من خودم و پسرم بدون هیچ هزینه ای یه نوبت ویزیت آنلاین کاملاً رایگان از متخصص گرفتیم و دقیق تمام مشکلات بدنمون رو برامون آنالیز کردن. من مشکل زانو و گردن درد داشتم که به کمر فشار آورده بود و پسرم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت که خدا رو شکر حل شد.

اگر خودتون یا اطرافیانتون در گیر دردهای بدنی یا ناهنجاری هستید تا دیر نشده نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص بگیرید.

https://ooma.org/joinapp/invitefriend/n_a_f_a_s


من ازین برنامه استفاده میکنم خیییلی خوبه هم حساب بارداریمو داره هم تصاویر نی نی رو میزاره ک تو ۷ ماه چه شکلیه تو سونو یا چقدری شده وزنش چقده و اینا

مراقبتهای بارداری عوارض هر ماه بارداری کارهایی ک باید یا نباید انجام بدم و خیییلی چیزای مفید دیگ ..در ضمن دکتر انلاینم داره ک جوابگو هست.

اگ دوستداری شرکت کن

❤🌊ماهی قرمز کوچولوی تودلیه من،دریا دریا دوستت دارم...خداجونممم ازین ماهی کوچولوها تودل همه ی منتظرا بزار..الهی آمین  الهی ک هرچی قسمته؛بهترینش هرچی راهه؛صافترینش هرچی عشقه؛داغترینش هرچی صلاحه؛خیرترینش هرچی خنده ست؛عمیق ترینش هرچی خوبی شادی تندرستی؛بیشترینش نصیب تویی که داری باچشای قشنگت این امضارو میخونی 🙏

اون روز کلی به خودم رسیدم موهام  براشینگ کردم یه پیراهن خوشگل پوشیدم مامانمم خیلی به روز خوشتیپ بود فقط ۴۰ سالش بود اون موقع اونم به خودش رسید و منتظر شدیم تا مادر و خواهر امیر برسن وفتی اومدن حجمی از انرژی منفیشون وارد جو خونمون شد وای که چقدر چرت پرت گفتن چقدر امیرو خرد کردن و یه جور نشون دادن که امیر یه لات بی سر پا و بد بخت و فلک زده اس به جاش از برادر کوچیکش تعریف میکردن منم دهنم همین طور باز مونده بود خواهر چاپلوسش میگفت هر جا رفتیم خواستگاری داداشم  دختررو دیده عوق زده ! الحق که انتخابش خیلی خوبه ! مثلا میخواست تعریف کنه پاشدن رفتن خونه ما شد جنگ جهانی 

خدایا شکرت 🫀
چقدر یهو رفتی سر اصل مطلب خواهر😑 ما تحملشو نداریم


  

یاعلی بردشمنات لعنت👉حاجت داری؟بگو خدایا لطفا به بزرگی خودت و به حرمت ۱۴معصوم و حرمت شهید ابراهیم هادی وشهید حاج سعیدسامانلو حاجتمو بده بعدش برای سلامتی وظهور امام زمان و حاجت روایی خودت۵۰۰صلوات هدیه کن به ۱۴ معصوم و دو شهید عزیز ۴۰ روز هم پشت سرهم زیارت عاشورا،سوره یاسین یا واقعه بخون براشون.صدا بزن مشکلتو بگو بخواه دعات کنن، شکر خدا خیلی ها با این توسل حاجت روا شدن اگه حاجتت شرعی باشه و خدا صلاح بدونه روا میشه😍 نذر واسه شهدا هیچ اشکالی نداره تو مذهب شیعه توسل کردن جایز هست چون شهدا درجه ایمان و تقواشون زیاده ،نزد خدا مقام شفاعت دارن ،طبق آیه قرآن زنده هستن ،خدا به حرمت دعاشون حاجت میده .شهدا فقط واسطه هستن دعامون میکنن حاجت اصلی رو خدا میده😊این نذرهم عالیه به نیت حل مشکلت صدقه بدی واسه سلامتی آقا امام زمان و ازشون بخوای دعات کنن.بزن رو اسم کاربریم اولین تاپیکمو بخون پراز اسکرین و کامنت حاجت روایی هست کسانی که حاجت روا میشن خبر میدن ،کامنتاشونو کپی میکنم واسه دلگرمی تو تاپیک.راستی کتاب سلام بر ابراهیم رو دانلود کن بخون عالیه درباره شهید هادی هست😊اینهایی هم که میان میگن توسل به شهدا شرک ،گناه وبدعت هست فقط ازخدا بخواین ، چون شیعه نیستن از عمد علیه توسل کردن میگن!حالا که تا اینجا اومدی لطفا به نیت سلامتی وظهور آقا امام زمان صلوات بفرست.الهی خدا به بزرگی خودش و به حرمت ائمه و شهدا حاجت دلتو بده و شماهم مثل بقیه تاپیک بزنی و صدام کنی خبر خوش حاجت روایی بدی یاعلی .

بعد رفتنشون زنگ زدم به امیر اونم خیلی استرس داشت از صبح و خیلی بی قرار بود وقتی گوشی رو برداشت و همه چیزو براش تعریف کردم دیدم در مقابلم جبهه گرفته میگه نه مگه میشه اینکارو کنن یا اینجوری حرف بزنن یه جا خواهرش گفت دیشب امیر کل خاندان داماد جدیدمون رو شست و چلوند و پهن کرد کیف کردم هی میخواست به مامانم زیر پوستی بگه برادرم ادم حسابی نیست تو حرفام گفتم خواهر تو به چه حقی میاد اینجوری میگه میخواد بگه تو لاتی ؟ یهو گفت نههههه اون هیچ وقت اینجوری حرف نمی زنه اینقدر شلوغش نکن باورم نمیشد  یهو چقدر عوض شده بود ! یا مامانش گفت امیر تا حالا امیر خیلی پول خراب کرده هیچیم نداره ماشین باباشه یه سیم کارتم داره هاهاها اونم که به نامه منه اینارو به امیر مبگفتم دیوونه میشد ولی در مقابل من جبهه میگرفت خلاصه بهش گفتم به هر حال الان اوضاع خونه ما اصلا مناسب نیست و مامانم میگه من جناز تورو هم رو دوش اینا نمیزارم منم با مامانم سر تو بحثم شده و تو اتاقمم گفت خودم زنگ میزنم با مامانت حرف میزنم به مامانم گفتم اول قبول نمیکرد و میگفت اینا اصلا به درد ما نمیخورن و همش به من مبگفت تورو خدا لیاقت تو اینه ؟ اینا خیلی بی فرهنگن ندیدی خواهرش  چه جوری ادامس میجویید ندیدی مامانش چیا راجع بهش گفت اینا خودشون پسرشونو تایید نمیکنن من بیام بچه دست گلمو بدم به اینا اصلا محاله خلاصه راضیش کردم به حرفای امیر گوش کنه امیر زنگ زد به مامانم مامانم خیلی مهربون باهاش صحبت کرد گفت پسرم مادر و خواهر شما اصلا شمارو تایید نکردن و راجع به شما اینجوری صحبت کردن منم مخالفم به نظرم شما به درد هم نمبخورید اونم گفت اره مادر جون ما فرهنگامون خیلی با هم فرق داره ! خواهر من اومده خونه شمارو دیده به من میگه تو اینو بگیری من خجالت میکشم بیاد خونه زندگی منو ببینه باید فلان رستوران دعوتش کنم یا مادرم میگه این از اون دخترای ناز نازوعه یه بار بیاد خونمون بابات اخم کرده باشه با تو نمیمونه و از این حرفا همون جا فهمیدم که چرا امیراینقدر عوض شده نگو اینا بعد از رفتن از خونه ما زنگ زدن و کلی مخشو شست و شو دادن هنوز نرسبده بودن خونه هنوز ندیده بودنش اینقدر روش تاثیر گذاشته بودن  ! این اتفاقا شاید تو یه ربع داشت میافتاد ! گیج و مهبوت بودم سنمم خیلی کم بود و بی تجربه واقعا نمیفهمیدم اینا به درد من نمیخورن واقعا امیرم منو عاشق خودش کرده بود فقط به خودم میگفتم اینا چرا اینجوری کردن ! اخه من مگه بهشون بدی کردم ! نه دنباله مادیات بودم نه هبچی فقط امیرو دوست داشتم دوست داشتم مرد زندگیم باشه  

خدایا شکرت 🫀

تو مکالمه ای که با مامانم داشت مامانم پرسید اخه پسرم اصلا شغل شما چیه مادرتون میگه موقعیتت مناسب ازدواج نیست ! اونم گفت مادر جون من کارگرم کارگر بابام  یه شغل واسطه ای داره منم کارگرم کارگر !!  فکر کنید تا دیشب به من مبگفت ما کارخونه داریم !!خیلی بد حرف میزد ولی مامانم به خاطر من خیلی منعطف بود کلا مامان من خیلی مهربون و محجوبه ولی بعد حرف زدن باهاش به من گفت پسره هم خیلی پر روعه تو از این اینقدر تعریف میکردی به من میگه من کارگر بابامم ! خلاصه قشنگ پرش کرده بودن دیوونه شده بود  

خدایا شکرت 🫀

خدایا فقط تو شاهدی من اون روز چه حالی داشتم چرا یهو همه چیز عوض شد ! بابام میدونست خواستگار قرار بیاد داداشم در جریان بود قرار بود اینا بیان قرار مدار بعدی رو بزارن ! امیرم از این رو به اون رو شده بود رفتارش با من عوض شد زنگ نمیزد منم زنگ میزدم یا جواب نمیداد یا زود قطع میکرد میگفت بهت زنگ میزنم و نمیزدم اسفند اینجوری گذشت 

خدایا شکرت 🫀

یه بار با مادرش تو این مدت حرف زدم  اخه بهم گفت دارم میرم کربلا اون موقع ها اصلا امن نبود که به مامانش بگم نزارید بره و مراقبش باشید که مامانش گریه کرد و گفت منم یه مادرم روزگار بچم سیاه شده ساعتی که خریدی رو مبندازه بوس مبکنه میزاره تو کشوش حالش خوب نیست ولی خانواده تو به خانواده ما نمبخورن تو اگه امیرو مبخوای باید قید خانوادتو بزنی منم گفتم من  خیلی دوسش دارم ولی هیچ وقت این کارو نمیکنم خانوادم برای من خیلی مهمن الان فقط  به عنوان بزرگترش به شما زنگ زدم که مراقبش باشید 

خدایا شکرت 🫀
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792