تو ی خانواده چهارنفربزرگشدم ی خانواد بادرامدمعمولی ی برادربزرگتر وی خواهربزرگتر ازخودم دارم برداروپدرم فوق العاده غیرتین من دوران کودکی خوبی داشتم ومثل خیلی ازهمسنام تو دنیای خودم غرق بودم تاوقتی زمستون سالم۸۵رسید من اونموقع ده دوازده سالم بیشترنبود واصن فرق دختر پسرو نمیدونستم چه برس عشقو عاشقی محرم اونسال خیلی سردبود یشب از شبای محرم توی دسته چشمم افتاد به یه پسر ک خیلی دیدمش ولی اونشب تانگاهم افتاد انگار ب بدنم برق وصل کردن ی حس عجیبی رفت زیرپوست بچگانم ولباس کودکی روازتن روحم دراورد اونشب من بچگیمو بایه نگاه باختم نه تنها بچگی جوونیم ولبخندمم باختم جالبه بدونید اونی که بهش باختم یکی ازاقواممون بود خلاصه فردای بد ازاونشب من دیگه دنبال بازی و....نبودم فقط ب اون فکرمیکردم وارزوم بود یه روز فقط ی روز عاشقم بشه یه شهردورزندگی میکردن واخرهفته برای تفریح وکارمیومدن این شهر ومن سالها میرفتم ازدورنگاش میکردم پنج دقیقه بعداز سه سال عشق پنهونی یه روز ک قراربود برم باز پنج دقیقه ازدورباحسرت نگاش کنم رفتم دیدم دستاش تودست ی دختردیگست عشقم ازدواج کرده بود ههه من مردم همونجا ودیگ فقط باخیالش زندگی کردم تواین بین برام خواستگارمیومد ومن بایکی ازدواج کردم تاعشقموفراموش کنم وقتی نامزکردم ازدنیای عاشقونم خداحافظی کردم ولی باچنان ادم بدی نامزدکرده بودم ک دل ی شهربرام خون بود نگم براتون ازکتک هایی ک خوردم وب هیچکس نگفتم نگم براتون ازگوش ی بچه شونزده ساله ک بی دلیل پاره کرد مشکل روانی داشت خدا ب زمین گرم بزنه خودش وخانوادشو ک من همش شونزده سالم بود اینجوری باهام تا کردن خلاصه خانوادم متوجه کتک خوردنم شدن وگفتن فقط طلاق من کل دوران نامزدی فقط اشک ریختم گاهی ب حدی زجرم میداد ک حس میکردم ی شبه موهام سفیدشده من بادنیالج کردم نمیخاستم جدابشم ولی اینقدر زجرم داد ک درنهایت تصمیم ب جدایی گرفتم وقتی میخاستم تصمیمو اعلام کنم شنیدم عشقمم دارجدامیشه خدایا چه لحظه ای بود همه میگن عاشقا خودخواه نمیشن ولی من میگم اصل عشق ب خودخواهیش اینکه معشوقت روفقط براخودت بخای اون لحظه گفتم خدا بدازاین همه رنج یه فرصت دوباره بهم داده ازدستش نده ولی نرفتم سمتش گفتم من نرم کاخ ارزوهامو روویرونه ی دختردیگ بسازم ولی بدجور عاشقش بودم توهمه اون سالها بخاطرزیباییم خیلیادنبالم بودن ومن فقط ب اون فکر کردم کاشدب دلم