امروز سر يه موضوعي خيلي دلمو سوزونده بود خيلي حالم بد بود داشتم حرف ميزدم گفت يك كلمه ديگه حرف بزني ميرم بيرون گفتم برو اونم رفت مطمئنم رفته خونه مادرش منو تنها گذاشته تو خونه نصفه شبي دارم آتيش ميگيرم خيلي داغونم دوست دارم بميرم هيچ راهي ندارم به جز مرگ با اين مرد زبون نفهم خيلي سخته
آخی عزیزم سر چی دعوااتون شد منم یبار از شوهرم در حد مرگ کتک خوردم وقتی یادم میاد ازش متنفر میشم
سر خيلي چيزا ،ديروز من بيرون يادم رفته عابر بانكم جا مونده بود خونه شوهرم نرفته بود سر كار زنگ زدم بيا دنبالم عابر بانكم جا مونده نميتونم بيام خونه ميگه موتورم دست داداشمه رفته كار انجام بده ميگم خب بگو بياد كار اون واجب تر از منه ،گفت نميتونم بگم بيا بايد كارشو انجام بده بعد بياد منم دعوام شد باهاش ١ساعت پياده اومدم آقا تازه نزديك خونه اومده دنبالم