روز اول با خودم گفتم دیگرش هرگز نخواهم دید
روز دوم نیز میگفتم لیک با اندوه و با تردید
روز سوم هم گذشت اما بر سر پیمان خود بودم
ظلمت زندان مرا میکشت باز زندان بان خود بودم
ان منه دیوانه ی عاصی در درونم های و هوی میکرد
مشت بر دیواره ها میکوفت روزنی را جستجو میکرد
شرمگین میخواندمش بر خویش از چه بیهوده گریانی؟
در میان گریه می نالید دوستش دارم نمیدانی؟