نمیدونم والا
یه پسره منو دوست داشت انقد که همه میدونستن و زبان زد بود
هرچی هم میگفتم میگفت چشم
از دوری من تو اوج جوونی موهاش سفید شده بود
روز و شب و خواب و خوراکش من بودم
درس میخوند برای رسیدن به من
کار میکرد برای رسیدن به من
هنوزم که ازدواج نکرده البته دیرم نشده براش شاید اخر اینکارو کرد