این بار وقتی داشت میرفت نون بخره برعکس همیشه که دلش میخواست نانوایی خلوت باشد تا زود برگرده خونه،
ارزو کرد که شلوغ باشه. شلوغ شلوغ بایک صف طولانی اونقدر که بتونه مدتی محبوبش رو از دور تماشا کنه...
این بار با همیشه فرق داشت وقتی نزدیک شد قلبش تپش ملایمی داشت
اهمیتی نداشت.....
رسید. ایستاد و اورا دید که مثل همیشه مشغول بود منتهی نگاهش به در نبود ، کار خودشو میکرد خمیر برمیداشت اماده میکرد و در تنور میذاشت ... هرچه گردن کشید که شاید متوجه حضورش بشه نشد که نشد
نوبتش شد. مثل همیشه پنج تا نرم باشه لطفا.. تو دلش گفت شاید کلمه پنج تا رو که بشنوه بر گرده اما اصلا حواسش نبود.... نون هارو گرفت و رفت .. تو دلش اشوب بود قیامت بود، بعد از اینهمه دلتنگی دلش یه نگاه میخواست . که نشد باید صبر میکرد تا دلتنگی بعدی چقدر دردناک بود
داستان از اونجایی شروع شد که توجه نانوای محل رو که پسر خوش برو رویی بود به خودش دید. توجه چندانی که نه ولی همین که میدید وقتی وارد نانوایی میشه اون اقای نانوا میپرسه پنج تا میخوایید قند تو دلش آب میشد
چند سال گذشت تا اینکه فهمید حسابی عاشق شده.. .. دلش نمیخواست عشقش فاش بشه
دلش میخواست خودش بدونه و قلبش
اما یک روز که رفته بود نون بگیره تنها بود خودش بودو.....
نگاها درهم گره خورد و.... همه چیز تمام شد شاید بهتره بگم شروع شد.. حالا هردو اعتراف کردند که مدتی هست همدیگرو دوست دارند اما یواشکی....
خیلی از ادمها توی دنیا یواشکی دلشون برای هم تنگ میشه و این دلتنگیاشون رو هیچوقت نمیتونن فریاد بزنند و این بدترین حالت یک حال خرابه....