همسر من وحشتناک بود
هر چی توی خونه اتفاق میفتاد میذاشت کف دست مامانش و خواهراش
واااای چه روز های بدی رو گذروندم
همش بحث و دعوا
نزدیک مادرشوهرم اینا بودیم
از اونجا رفتیم ولی همش بازم دخالت میکردن
شوهرم خودش فهمید که هیچی مثل فضای ارام واسه ی من نیست
چون اگه من عصبی میشدم زندگیش تلخ میشد
پسرم اومد عالی تر شد
ولی من از دست خونوادش اسیب روحی دیده بودم
ولا کندیم اومدیم یشهر دیگه
سخته واسم خییییلی چون ته تغاریم
ولی ارامش دارم