من واسه تولد شوهرم بهش زنگ زدم گفتم برقا رفتن میترسم میشه بیای خونه توی اتاق رو شمع گذاشتم سالنم با بادبادکای توسی و سفید تزئین کردم با دلهره اومد داخل داشت صدام میزد یه موزیک ملایم پلی کردم با کیک توی دستم رفتم جلوش اینقدر سوپرایز شده بود که از خوشحالی اشک توی چشماش جمع شده بود خواهرم بود فیلم میگرفت