درکنار دجله سلطان بایزید
بود تنها فارق از خیل و مرید
ناگه آوازی ز عرش کبریا
خورد بر گوشش که ای مرد ریا
آنچه پنهان داری اندر زیر دلق
میل آن داری که بنمایم به خلق
تا خلایق قصد آزارت کنند
سنگ باران بر سر دارت کنند
گفت یا رب میل آن داری تو هم
شمه ای از رحمتت سازم رفقم
تا که خلقانت پرستش کم کنند
از نماز و روزه و حج رم کنند
این ندا آمد ز عرش ذولمنن
نی زما و نی زتو رو دم مزن