2777
2789
عنوان

بیاین براتون داستان اشتباهنو بگم

| مشاهده متن کامل بحث + 595 بازدید | 33 پست

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

زود زود بزار🤨




ااپارت 3
همه اینا  ی ان جلو چشمم گذشتن .
دنبال این بودم راهی پیدا کنم ک ازش دوری کنم
کمتر حرف میزدم باهاش هی خودمو بد نشون میدادم تا من نمیتونم حداقل اون بره . هر وقتم میگفتم بهش عکستو بده نمیداد بهونه میاورد. ((ک دوربینم خرابه . گوشیم خرابه . کسی پیشمه . تو بهم اعتماد نداری ک داری ازم عکس میخوای 😐))
شک کرده بودم داره دروغ میگه و عکس خودش  اونی ک بهم نشو داده نیست.
 اینستا ی پیج داشت ک ماله شماره خودش بود ،رفتم دنبال شده ها رو نگاه کردم، دیدم ی پیجی هست عکسش فرزادو گذاشته ولی اسمش فرق داره ، منم فالوش کردم بعد باز شدن دیدم عکس یه پسر بچه  گذاشته پایینشم نوشته عاشقتم بابایی .
بهش گفتم کیه . گفت پسر یکی از همکارای داییمه پدر مادرش فوت کردن اومده خونه داییم گفتم تو پس چرا گذاشتی پایینشم بابایی نوشتی ؟ گفت اخه گناه داره گاهی میبرمش بیرون وقتی بهش میگم بابایی اونقدر ذوق میکنه 😐.
یبارم توقسمت داستان دیدم برای ی دختر تولد گرفته بغلش کرده بود دختره هم ی لباس باز پوشیده بود و دختره رو تک کرده بود و نوشته بود تولدت مبارک عزیز دلم .
گفتم این کیه گفت دختر عمومه سارا قراره بره امریکا  خیلی دوسم داره گفتم بزار این چند روز باهاش باشم و دلش نشکنه😐دروغ پشت دروغ اونجا فهمیده بودم ی چیزی این وسط میلنگه . ولی فعلا صبر کردم تا بتونم بفهممو یوقت نزنه زیرش .

پارت 4
   
هنوز با فرزاد بودم  و دنبال ی راه ک بزارمش کنار یروز تو اینستا یکی بهم پیام داده بود پیجم مذهبی بود و یه عکس از خودم گذاشته بودم . پیام داده بود من اهل فلان شهر هستم  و دنبال دختری هستم ک مثل خودم باشه و تو شهر ما خیلی کمتر دختری هست.عکستونو دیدم واز شما خوشم اومد اینستا هنگ کرده بود نمیتونستم جوابشو بدم عکسشم برام فرستاده بود سرباز ایت الله خامنه ای بود کسی ک از ته دلم بهش احترام میزاشتم و دوسش داشتم
((لطفا توهین نکنین اگه دوسش ندارین ب من احنرام بزارین و درموردش حرفی نزنین اگه نمیتونین تحمل کنین از تاپیک برین بیرون )) بعد چند روز پاک شد اینستامو دوبار نصبش کردم دیدم نوشته اگه خوشت نمیاد چرا چیزی نمیگی
خلاصه باهاش صحبت کردم
اسمش  حسین بود ۲۵ ساله 😊خوشچهره  قد متوسط رو ب بلندی داشت 😍کلا خوب بود خیلی
گفتم بزار قبول کنم و حرف بزنم اشنا بشم شاید فرزاد و فراموش کردم و ازش جدا شدم . باهاش حرف زدم دوماه از سربازیش مونده بود ‌.
 هر دو روز یکبار میتونست بیاد خونه و یک روز بمونه بره. وقتایی ک تو پادگان بود روزی یبار بهم زنگ میزد و حرف میزدیم از صداش خستگی معلوم بود ولی میموند و حرف میزدیم . برعکس فرزاد ، با حسین هر موقع حرف میزدیم همون یکساعت فقط میخندیدیم 😁😍
سربازیش تموم شد و دنبال کار بود خوب شناخته بودمش همونی بود ک میخواستم این مدتی ک باهاش بودم عوض شده بودم کشیده شده بودم طرفش شده بودم همون سارای قدیم . یادمه بعد مدتی ک چادر سرم کردم چقدر بابام تشویقم کردم برام هدیه گرفت گفت افتخار میکنم همچین دختری دارم ک تونسته راهشو پیدا کنه ((تا حالا یک کلمه نگفته بودش ک موهاتو بکن تو ،کمتر ارایش کن و...))😍🥰



ت

بعد چند روز تو پیجی ک عکس فرزاد بود عکس همون دختر رو گذاشته بود و قربون صدقه اش میرفت  تو کامنت ها هم دختره اومده بود قربون صدقه پسره .😐😐😕دیدم نمیتونم تحمل کنم زیر کامنت دختره نوشتم اه اه اه چه چندش 😁
 پسره اومد دایرکتم ک زود پیامتو پاک کن . چرا ب زن من توهین کردی 😐 تو به چه حقی همچین کاری کردی گفتم تو مگه اسمت فلان نیست گفت نه اسمم اینه و ایشونم خانوممه و شمارم نمیشناسم 😕اونجا فهمیدم ک تمامش دروغ بود . دزد بود. رفتم ب فرزاد زنگ زدم تو کی هستی ب چ حقی بهم دروغ گفتی چرا با زندگی من بازی کردی  .  هی میگفت اردم باش برات توضیح میدم  .  
بهش گفتم عکس واقعیتو بفرست  . برام فرستاد باورم نمیشد  یه مرد میانساله حدودا ۴۰ سالش . بهش گفتم چند سالته گفت ۲۹  بازم داشت دروغ میگفت قبلا هم گفته بود ۲۴ سالشه گفتم تو ک میخواستی بیای پیشم فک نمیکردی اونوقت باید چ غلطی بکنی . گفت ب پات میافتادم  تا قبول کنی


۶

 اونشب تصمیم گرفتم با فرزاد تموم کنم حس خیانت داشتم ب محمدحسین   هم اینکه یکسال تموم منو گول زده بود . بهش گفتم من دارم نامزد میکنم بهتره تموم کنیم . گفت تو غلط کردی وقتی من هستم رفتی نامزد کردی . گفتم من ک به تو هزار بار گفتم قرار نیست باهات بمونم اخر عاقبتمون طلاق میشه دلم نمیخواد  باهات باشم تو بهم دروغ  گفتی پس حق نداری بهم بگی چیکار کنم چیکار نکنم

شروع کرد ب تهدید کردن ک من صداتو ضبط کردم میفرستم برای داداشت😨 تا الان منو بازی دادی این دفعه دیگه نوبت منه جوری بازیت بدم ک کیف کنی . ببینم زنده ازون خونه بیرون میای یا نه .. همون موقع ک ب فرزاد پیام میدادم ب حسین هم پیام کوتاه و چرت میدادم ک فهمیده بود ی قضیه ای هست با کلی دعوا و.... بهش گفتم ک قضیه چیه گفتم میخوام جدا شم ولی تهدیدم میکنه .
خیلی عصبی شده بود ولی مشخص بود کنترل کرده خودشو،  گفت جوابشو نده  من میرم بخوابم فردا ی راهی پیدا میکنیم .


7

فرداش با کلی  استرس ک داشتم از خواب بلند شدم کلی برام از فرزاد پیام اومده بود کلی تهدید ک اگه برنگردی من صوت رو برای داداشت میفرستم  حسینم میگفت جوابشو نده اون وقتی میبینه تو ترسیدی بدتر میکنه میدونستم چقدر ناراحته و دلخوره و شکسته ولی سعی داشت اول  این قضیه تموم کنه بعد شروع کنه ب دعوا کردن با من .
 فرزاد گفت اگه یکاری کنی اونوقت دست از سرت برمیدارم گفتم چی گفت اسم منو بنویسی  ک (( فرزاد دوست دارم )) و بزاری دوساعت بمونه پروفایلت گفتم باشه
به حسین گفتم .گفت منو بلاک کن نبینم🥺
بعد اینکه نوشتمو گذاشتم پروفایلم بهم گفت اینقدر ازم خسته شدی ک میخوای زودتر بری .گفتم کثیفتر از تو تو دنیا ندیدم هر چی تو دلم بود رو خالی کردم و بهش گفتم
 گفت افرین  ولی من هیچ قولی بهت ندادم پس الکی دلتو خوش نکن .


ت

خ


بعد این حرفش منم بلاکش کردم گفتم ب جهنم فوقش یکم دعوام میکنن ولی از استرسش داشتم میمردم .

شبش   حسین گفت اینهمه مدت اعتماد کردم بهت هرروز بیشتر وابستت میشدمو و دوست داشتم ولی الان دیگه اعتمادمو نسبت بهت از دست دادم خواستم حرف بزنم گفت فقط خفه شو و گوش کن . خوب فکراتو بکن فردا جوابمو بده .
میتونی دوباره اون اعتمادی ک بهت داشتم رو برگردونی
میتونی دوباره کاری کنی به همون اندازه دوست داشته باشم یا نه ؟
الان جواب نمیخوام ازت فردا میام بهم بگو خدافظی کردو رفت .
 نمیتونستم خودمو کنترل کنم با صدای بلند خونه گریه میکردم اخر بعد چند ساعت رفتم نماز خوندم و خوابیدم .
فرداش گفتم بهش :
 حسین من روزی ک تو لجن زندگیم افتاده بودم از امام رضا خواستم بهم کمک کنه . کسیو سر راهم قرار بده ک منو ب خدا نزدیک کنه . ن ازینی ک هستم بیشتر پایین بکشه . تورو اون برام فرستاده از وقتی اومدی شدم همون سارای قبل شایدم بیشتر از قبل به خدا نزدیکتر شدم . نمیخوام از دستت بدم و نمیزارمم بری . اعتمادتو دوباره برمیگردونم .
بهم گفت : از حرفم یجورایی خوشش اومد 😁 گفت فقط یه شانس میدم بهت تا بتونی اعتمادمو دوباره جلب کنی.ولی اشتباه بعدی دیگه وجود نداره

9

هنوز استرس اینکه فرزاد برای داداشم بفرسته رو داشتم  هر روز ک خونوادام از در میومدن تو بدو میرفتم تک تکشونو بغل میکردم بوس میکردم تا ببینم واکنششون چیه هر دفعه بعد زنگ تلفن ب چهرهاشون نگاه میکردم ک نکنه فرستاده باشن . ولی خبری نبود 😊
روزا میگذشتو بیشتر وابسته میشدیم . خواهرش متوجه شده بود کسی تو زندگی داداششه گاهی میشنیدن سر ب سر حسین میزاره و میگه از الان اونو ب من ترجی میدی  . اسممو فهمیده بود و ب مامانش گفته بود . مامانش رفه بود  میگفتم مامانم برات از کربلا سوغاتی اورده .
یروز بهم‌گفت داریم میایم شهر شما  با مامانم و مادربزرگم
قرار بود س روز بمونن .
روز اولی ک قرار بود برم پیشش کلی ب خودم رسیدم😍
خیلی خوشحال بودم و الکی مثله دیوونه ها ب همچی میخندیدم حتی یجا افتادم زمین خیلی بد . ک یجای بزرگ از پام کبود شد با اینکه پام خیلی درد میکرد ولی میخندیدم مامانم می گفت باز این دختره معلوم نیس چی شنیده دیوونه شده🤪😁 نمیدونست ک داره میره دیدت عشقش🥰


خ

ع

 رفتیم دوتایی حرم امام 😊 زیر یکی از ستون های حرم نشستیم باهم کلی صحبت کردیم اونجا عطری رو ک خوش میزد رو بهم داد 🥰 بعدشم رفتیم برام یه کتاب خرید  ب اسم (( مسلخ عشق )) ک ی گل رز خوشگل و برجسته روی جلدشه 😍بعدم یکم گشتیم  منو رسوند خونه خودش رفت
فرداش با مادر و مادربزرگش اومده بودن قرار شد جای دیروزی بشینن ک من برم پیششونو اون بیاد باهم بریم بگردیم .
رفتیم ی پارک نزدیک نشستیم بهم ی گل داد 😍و دستمو بوسید  کلی ذوق کرده بودم و نیشم کامل باز شده بود.
 بعدم بابام زنگ زد ک بیاین فلانجا قراره بریم خونه دوستمون شامم اونجاییم حسین گفت تا ی جایی میرسونمت بعدم خودم برمیگردم هتل . موقع رفتن ی جا ی کوچه باریک بود ک فقط ی ماشین و کنارش ی ادم رد میشد داشتیم ازونجا رد میشدیم ک دیدم ی ماشین ۲۰۶ درست رنگ ماشین بابا داره میاد اول یکم شک کردم ولی از علامتهایی ک همیشه میزاشتم رو ماشینمون فهمیدم ماشین بابامه 😐 ی ابخوری اونجا بود سریع رفتم الکی خودمو مشغول اب خوردن کردم تا ماشین رد شد .
رفتیم جایی ک قرار بود وایسم تا بابام بیاد دنبالم . حسین بهم گفت فردا ممکنه نتونیم باهم بریم بگردیم قراره از هتل وسایلامونو برداریم و کلا بریم حرم بشینیم .ّبغض کردم .وقتی بغضمو دید . چهرش ناراحت  شد .بغلم کرد و گفت برو خونه شاید فردا یکاریش کردم ک ببینیم همو و خدافظی و رفت . وقتی رفت دیدم بابا از بین جمعیت داره میاد سمتم 😐 گفتم الانه ک منو دعوا کنه این کی بود؟ و... ولی اومد بغام کرد سلام دختر خوشگلم 😁😍🥰
اونشبم بهترین شبم بود
فرداش روز اخر و سومین روز رفتم پیششون دور تر از اونا نشستم از دور با چشم و اشاره باهم صبحت میکردیم 😁
مامانش اومد بهش ی چیزی گفت و اومد بالای سر من وایساد اونور اونورو نگاه کرد زیر چشمی هم منو نگاه کرد و رفت ازون سمت حسین هم بلند شد منم بلند شدم یکم اونجا شلوغ شده بود منم از فرصت استفاده کردم رفتم پیش حسین وایسادم .مامانش هی داشت نگام میکرد . ولی میگفتم خب منو از کجا میشناسه نمیدونه ک محل ندادم
مادر بزرگ و مادرش رفتن یجا نشستن منو حسین هم رفتیم دور تر ار اونا پشت ی ستون بزرگ ک مارو نبینن نشستیم . پوشیه زدم ب صورتم ک یوقت اشنا باشه اونجا منو نشناسه . حسین بهم میگفت سارا لنز گذاشتی سارا مژه گذاشتی ؟ میگفتم نه قربون صدقه چشام میرفت و میگفت خیلی قشنگن منم ذوق میکردم 😍😍😍🥰🥰  هیچوقت این صحنه ها یادم نمیره 😊
خیلی خسته بود دستشو گرفته بودم یخ زده بود . با دوتا دستام دستشو گرفتم ک بزور میتونستم تو دستام جاش کنم و گرمش میکردم خیلی حس خوبی بود . بعدم پاشدیم گفت تو ازونطرف تر برو تا کسی نبینه باهمیم . موقع برگشت اونقدر گریه کرده بودم ک تو اتوبوس ی خانوم تقریبا پیر بغلم کردو ارومم کرد .
بعد این سفرش گفت سارا حس میکنم از قبل بیشتر دوست دارم کلی روحیه اش عوض شده بود ک تو حرف زدناش معلدم بود  .
بعد اینکه رسیده بودن میگفت مامانم داشت واسه خواهرم تعریف میکرد ک دختره اینجوری ادا در میاورد حسینم ازینور براش ادا در میاورد 😁😂
گذشت و گذشت گاهی حرف ازدواجو وسط میکشیدم میگفت بزار کار پیدا کنم با مامان صحبت میکنم زنگ بزنه .
بعد ی مدتی رفت سر ی کاری گفت فقط سه ماه لازمم دارن و حقوقش خیلی خوبه . فعلا مجبورم برم
 منم بعد نماز صب بهش پیام انرژی میدادم .
 گاهی حرف میزدیم میخوابیدم گاهی موقع سر کار زنگ میزدم حالشو میپرسیدم و موقع برگشتشم بهم زنگ میزد حرف میزدیم .
برام خواستگار می اومد من بهش نمیگفتم میدونستم چون شزایطشم نداره ک بیاد ناراحت میشه .
ولی یروز گفتم مهمون داریم کلی سوال پیچم کرد اخر فهمید ک خواستگاره .گفت وقتی رفتن بهم بگو . بعد رفتنشون بهش گفتمو بهم زنگ زد خیلی ناراحت بود صداش گرفته بود گفت چطور بودن قبول میکنی؟ گفتم معلومه نه .کسیو ک دوس دارمو ول کنم بیام کسی ک حتی ی مدرک دیپلم نداره جواب بدم . یهو ساکت شد هر چی صداش کردم جواب نداد. یکم بعد گفت رسیدم خونه میرم و خدافظ . بهش گفتم چرا اینجوری کردی گفت بغض نمیزاشت حرف بزنم‌ ☹(خلاصه میکنم همه رو )





ع

ح
گذشت تا نزدیکیای عید  . قرار بود خونوادتن بریم مسافرت سه روز مونده ب عید . سرم شلوغ کارم بود کلی کار ریخته بود سرم خریدام مونده بود حساب میکردم میدیدم کم میارم
یشب با حسین دعوا کردیم و بدون شببخیر خوابیدیم فرداش ازش دلخور بودم باهاش سرد سلام کردم اونم همونجور جواب داد و رفتیم تا ظهر ک دیدم چیزی بهم نمیگه طاقت نیاوردم و بهش گفتم چته چرا اینجوری میکنی گفت خسته ام و حرفایه چرت . اخرش گفت سارا بیا چند روز از هم دور باشیم تا قدر همو بدونیم .اولش گفتم باشه .ولی بعد دیدم طاقت نمیارم  و شروع کردم ب دعوا ک چرا اینطور میکنی من نمیتونم طاقت بیارم .نگین اشتباه کردم حق داشتم بفهمم دلیل کارش چیه 😕
گفت حداقل تا فردا شب بهم مهلت بده بزار فکرامونو بکنیم
گفتم باشه . فرداش شب بیرون بودیم برای خرید لباسایه عیدم بهش پیام دادم  گفت من  ی دختری تو زندگیمه کم کم دارم بهش حس پیدا میکنم و نمیخوام بهت خیانت کنم 😐😕بزار یکم دور باشیم . هر چی از دهنم در اومد بهش گفتم حالم حیلی بد شده بود بخاطر فشار کارهامو این قضیه نزدیک دوما و نصفی عادت شده بودم 😕خیلی ضعیف شده بودم بعد حرف زدن با حسین هم حالم بدتر شد و تو ماشین از حال رفتم .
شب خواب دیدم رفتم تو ی شرکتی ب ی دختری ک اونجا وایساده بود گفتم با حسین کار دارم رفت اوردش دست حسینو گرفته بود میگفت این دخترو میشناسی عزیزم اونم گفت نه نمیشناسمو هردوشون خندیدن من گریه میکردم .
صب بیدار شدم یادم افتاد شروع کردم بلند بلند گریه کردن .ماما
نم فک کرد بخاطر کارامه اونم شروع کرد گریه کردن🥺



بهش پیام دادم گفت سارا دروِغ گفتم، فقط خواستم ازم دورشی  میخواستم متنفر شی وگرنه خیلی دوست دارم .من حسم میدونی ک قویه  
((حس حسین واقعا قوی بود وقتی با فرزاد بودم میگفت حس میکنم ی کی دیگه میونمون هست . و هر وقت حرفی میزد و برخلافش میرفتم بد میدیدم)) حسم ب این ازدواج بده و میدونم اخرش ب جدایی میکشه.
گفت من کارم رو هواست ‌ونمیتونم اون زندگی تو میخوای رو برات بسازم
بهش گفتم حتما بخاطر حرفایی ک زدم میگی باشه من هیچگدومو نمیخوام عروسی نمیخوام جهاز و خودم جور میکنم حتی بشه منم کار میکنم تا کمک کنم
گفت بیشتر ازین خوردم نکن صلاحمون نیست ک باهم باشیم
ولی اخر راضیش کردم بمونه .گفت میمونم ولی اگه عوض نشه میرم اون موقع نباید چیزی بگی گفتم باشه
خیلی تغییر کردح

ت



ازینجا ببعد کلی و خلاصه میگن
 اخلاقش اون حسین مهررون عاشق شده بود سنگ دلی ک تا حرفی میزدم دعوا میکرد. تا ی چیز نشون میدادم میگفتم ببین چ قشنگه الکی بهم میتوپید ک تو عقل نداری نفهی . تو بچه ای . اخلاقت گنده .  میگفتم دوست دارم و عاشقتم عشق فقط برای مادره ن کس دیگه . 😔😔😔خیلی خورد شدم .خیلی شکستم .ولی چیزی نمی گفتم ساکت میشدم . تا اروم بشه چیزایه خنده دار میفرستادم تا یکم بخنده . کمی ک گذشت ارومتر شده بود مثل قبل بارم قربون صدقم میرفت ولی دوری میکرد تا حرفی نزنه ناراحتم کنه تا اینکه رفت کربلا . و برگشت خیلی سرد شد منم گفتم میخوام برم دیدم حرفو عوض میکنه هی دلیل میاره ولی تصمیم گرفته بودم تموم کنم . گفت اگه بمونی تو عذاب میکشی بری من از دوریت ولی برو 🥺 منم رفتم
 بعد چند روز خواب دیدمش ک ناراحته از دور نگام میکنه . فرداش اومد گفت دلم برات تنگ شده  صب بلند می شم منتظر پیام تو ولی نیستی . گفتم خودت خواستی برم .
گفتم تو اینقدر سرد برخورد کردی ک گفتم این منو از یادش برده گفت من مردم غرور  دارم گفتم من ک دختدم نداشتم البته داشتم تو خوردش کردی لهش کردی ..من سردشده  بودم دلم تنگ شده بود براش ولی مثل قبل دیگه نبودم  نمیخواستم بازم احساس منو بازیچه کنت

حرمتا بینمون شکسته شده بود . الان گاهی حال همو میپرسیم و بازم تو خواب میبینمش ک داره غمگین از دور نگام میکنه ولی خودمم الان  ب  این رسیدم ک اگه ازدواج میکردم قطعا طلاق میگرفتیم اون موقع به قول معروف کور بودم 😊


میدونین من ازین دلخور نیستمچرا نشد فقط شاید موقعی ک دوسش داشتم  خیلی گله کردم از خدا و امام ک چرا فرستادین الان میخواین بگیرین ازم 

ولی الان میبینم چیزیه ک خودم خواستم ، ک یکیو برام بفرسته تا نجاتم بده و برگردم ب دوره قبل زندگیم 😍😍  .ا

چقد بد. چ ترسناک. کاش دخترای مجرد بیان بخونن. درس عبرت شه واسشون 


خیلی 

این اتفاق برای خیلی از دخترامون ک همسن من بودنو خام بخاطر گول خوردن و وابستگی الکی دچارش شدن حتی خیلی وقتا ازشون عکس دارن ک خداروشکر این یکیو من نداشتم دستش

ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز