من ٤ ساله ازدواج كردم و شوهرم دست بزن داشت و كتك ميزد به حال مرگ متادون مصرف ميكرد با نارضايتي خانواده ها ازدواج زديم دوتا شهر غريب و نا اشنا بوديم خلاصه ازدواج كردم رفتم ديدم خانوادش همه حرفي بهم هروز ميزنن ازم كار ميكشن و فحش بد ميده شوهرم و مسخرم ميكنه و هروز تو خيابون نگاي زنا ميكرد اينقد هيزي ميكرد مريض شده بودم و فك ميكردم خيلي زشتم اعتماد بنفس منو گرفته بود خلاصه كه يك ماه پيش دعوا كرد باهام سر نذري مادرش و از خونه رفت بيرون تا ٥ صبح جلوي خالمم باهام دعوا كرد و حرف زشت زد منم به خانوادم گفتن بليط گرفتم اومدم شهرم الان ١ ماهه ميگذره يه بار اومد اينجا و خونه خالم قرار شد شرايط بذارم براش امضا كنه باهاش برم مادرم عمل جراحي داشت صبحش گفت ميام بيمارستان ديدم نيومد خالم اومد گفت ساكش بست رفت گفت من رفتم بهش زنگ زدم چرا رفتي گوشيش خاموش كرد و تا ٢٠ روز زنگ نزدن مادرش زنگ زد با دعوا به مادرم حرفاي دروغ زدن خوشم هروز عكساي مسافرتش برام ميفرستاد الان نظر خودم و خانوادم اينه طلاق بگيرم تورو امام حسين راهنماييم كنين