معمولی ازلحاظ شخصیتی میگم....
همیشه خیلی کمال گرا و ایده آل گرابودم ازبچگی...
همیشه وسواس فکری داشتم یکی توذهنم به خدا فحش میدادنمیذاشت بخوابم..
بزرگترشدم وسواس عملی هم اضاف شد ازمردا وپسراچندشم میشد..مثلا نمیتونستم جایی دراز بکشم که حتی داداشم نشسته...
بزرگترشدم تبدیل شدم یه دختر خشک .مغرور..حساس..تحلیل کن..یعنی ازصبح تاشب توذهنم کوچکترین جزییات روزرو تحلیل میکردم دیوانه میشدم...
آخرم که خیرسرم عاشق شدم برای اولین واخرین بارتوزندگیم...
اونم یه پسری که بسیار پولداره و هیچچیش به من نمیخوره..هزارتا سنگ افتادجلوپامون..عشقمم تحت عشق نیست بچه ها دارم میمیرما قشنگ..
دارم نفسای آخرمو میکشم ...