من و همس،م که دختر خاله پسر خاله هستیم ،نه سال ازدواج کردیم ،یه پسر ۱۵ماهه داریم ،عاشق همدیگه ایم و خوشبخت البته اگر بزارن
مادر همسرم خودش رو زرنگ میدونه ، این نه سال لحظات خوب و بد داشتیم و من همیشه به خاطر فامیل بودن کوتاه اومدم ،ولی این بار واقعا خسته شدم ،
یه روزی که نن خونه خواهرم بودم مادر همسرم تشریف اوردن دم خونه ما و به همسرم زنگ زدن که کجایی ،همسر من از همه بی خبر گفته نزدیک خونه ،ایشون هم گفته عه پس بیا ما دم دریم ،خلاصه همسری رفته دم در و مودبانه گفته مامان جان ما مهمونیم خواهر خانمم شام درست کرده خانمم اونجاست منم باید برم ،مادرشون هم گفته تو برو مهم نیست من شام درست میکنم خودمون میخوریم