2777
2789
عنوان

خاطره زایمان طبیعی من

1719 بازدید | 79 پست

سلام دوستان میخاستم خاطره زایمانمو براتون تعریف کنم ولی خاطره گفتنم زیاد جالب نیس خلاصه دیگه ببخشید😀

من اگه از ویارم چشم پوشی کنم تا شیش ماهگی بارداری نسبتا خوبی داشتم شیش ماهگی انقباض گرفتم و دکترم احتمال زایمان زودرس داد برا همین استراحت مطلق شدم تا اواخر ماه هشتم ک اطرافیانم یه بند بهم میگفتن پاشو پیاده روی کن زایمانت راحت باشه برات ک اییی کاش گوش نمیدادم..منم یکی دو هفته شرو کردم پیاده روی ..تازه رفته بودم تو نه ماه ک دردای پراکنده اومد سراغم ..مادر شوهرمم از شهرستان اومده بود خونه ما مونده بود منم پا به ماه شده بودم میزبان همش خم و راست میشدم میگفتم درد دارم کمر درد دارم میگفتن چیزی نیس نازت زیاده پیش درده حالا مونده تا زایمان کنی...دقیقا ۳۶ هفته و ۴ روز بودم ک دیدم یه ترشح غلیظ زرد رنگ ازم اومد طبیعی نبود خیلی ترسیدم حدس زدم موکوس باشه همون ترشحی ک نشون میده دهانه رحم داره باز میشه زنگ زدم شوهرم از سرکار اومد منم رفتم حموم دوش گرفتم حدودای ساعت ده شب بود فک نمیکردم وقت زایمانم باشه فقط خاستم برم بیمارستان معاینم کنن مطمئن شم بگن چیزی نیس برو دو هفته دیگه بیا یهو ب دلم افتاد ساک نی نی رو جم کنم ..عجله ای جم و  جورش کردم شوهرم وقتی ساکو دستم دید یهو جا خورد گفت الان ک وقتت نیس گفتم محض احتیاطه ..یه ترسی تو دلم بود مامانم اینا شهرستانن زنگ نزدم بهشون قرار بود هفته بعدش بیان ...اون شب خودم تنها داشتم میرفتم بیمارستان شوهرمم میخاست من نترسم میگفت میری داخل بهت میگن برگرد خونه الان وقتت نیس اصلا استرس نداشته باش این معاینم مث بقیه معاینه ها..منم خودمو نی نی رو سپردم ب خدا و رفتم بیمارستان..دکتر اومد معاینم کرد گفت دهانه رحمت نرمه نه بازه باازه نه بسته بسته..دو سه ساعت بستریت میکنیم اگه باز نشدی برو خونه منم همه امیدم این بود ک بگن برو خونه...بستری شدم و ان اس تی ازم گرفتن بعد یک ساعت دکتر اومد معاینم کرد گفتی دو سانت باز شدی یهو ته دلم خالی شد هیشکی پیشم‌نبود خیلی ترسیدم ب شوهرم گفتم اونم گفت الان دیگه دیر وقته زنگ بزنی مامانت اینا میترسن شبونه راه میوفتن خطرناکه ب جاری و خواهرشوهرم زنگ زد اومدن بیمارستان ولی من دلم مامانمو میخاست دوس داشتم اون پیشم باشه حالم خیلی بد بودانقباضام شدید تر شده بود ترسیده بودم بغض داشتم تو راهی پا گذاشته بودم ک راه برگشت نداشتم اومدم نی نی سایت ب دوستام گفتن انشقاق برام بخونن خودمم مدام میخوندم شب عید غدیر بود...خلاصه شوهرمو فرستادن وسایل گرفت و منو بستری کردن ساعت چهار صبح بود ک معاینم کردن گفتن ۵ سانتی گفتم چ زود شدم پنج سانت یه کم امیدوار شدم گفتم لابد من از اون خوش زاهام نمیدونستم پنج سانت بشه شیش سانت مرگو با چشم خودم میبینم...رفتم بلوک زایمان منو بردن رو یه تخت ک مخصوص زایمان بود و پرستاره یه چیزی وارد رحمم کرد و کیسه ابمو پاره کرد یه اب گرم ازم خارج شد ولی حس کردم یه کم غلیظه یهو گفت اوه اوه چیکار کردههه نمیتونستم خم شم نگا کنم گفتم چیشده جوابمو نداد دکترو صدا زد گفت مکونیوم دفع شده فهمیدم نی نی مدفوع کرده هول شدم ترسیدم گفتم یا خدابچم الان خفه میشه به گریه افتاده بودم التماس میکردم سزارینم کنن بچم چیزیش نشه قسمشون میدادم اشکام همینطوری میومد دکتره گفت نترس ضربان قلبش خوبه اگه خطری بود حتما سزارینت میکنیم فقط تلاش کن زودتر زایمان کنی ک درد دوتارو نکشی چشامو بستمو گفتم خدایا تا الان نگهش داشتی از الان ب بعدم خودت نگهش دار دردام شدید شده بود بدنم میلرزید..معاینم کرد گفت شیش سانتی سعی میکردم با تنفس درست کنترل کنم ولی مغزم ازم دستور نمیگرفت حال روحی خیلی بدی داشتم هیچ کدوم از برنامه هام درست پیش نرفت هرچی بیشتر میگذشت دردام بدتر میشد گریه میکردم میگفتم سزارینم کنن ولی کسی گوش نمیداد میگفتن تو میتونی طبیعی نی نی هم سالمه نترس ولی من درد داشتم نمیفهمیدم ب خاطر ضربان قلب نی نی هم نمیذاشتن من از تخت بیام پایین بدتر از اینا همه میومدن معاینع میکردن میگفتن همون شیش سانتی با گریه داد میزدم پس این شیش سانت کی میشه هفت سانت یهو الکی داد زدم گفتم ضربان قلب پسرم افت کرده پرستار دکترر یکی بیاد ک پرستاره خیلی ریلکس گفت من رو گوشیم دارم نگا میکنم ضربانش خوبه شما تلاش کن زایمان کنی منم فقط میخاستم یکی بیاد دستگاهو ازم جدا کنه برم پایین وقتی بهش گفتم قبول نکرد..خلاصه تا ساعت شیش و نیم صبح من فقط هفت سانت باز بودم تحمل دردا خیلی سخت بود با هر بدبختی بود تا هشت و نیم تحمل کردم ک گفتن تقریبا فولی هر موقع احساس دفع داشتی زور بزن تاکید میکردن باید مدفوع کنی تا زایمان کنی همیشه وحشت داشتم از این لحظه ولی گفتم سلامتی بچم واجب تره هرچه بادا بادا...شروع کردم زور زدن دکتر گفت نه این زورا خوب نیس خانوم سعی کن مدفوع کنی منم نهایت زوررمو زدم ولی مدفوع نمیومد بعد دکترم گفت پسرت بیشتر از تو تلاش میکنه ها منم یاد دستای کوچولوش افتادم یه زور خوب زدم یهو گفت اها موهاشو دیدم دو تازور دیگه بزنی بغلته منم انگار یه نیروی ماورایی بهم وارد شده یه زور خوب زدم یهو سرش خارج شد یه زور دیگه زدم شکمم یه دفه خالی شد سبک شدم یه حسی داشتم ک هیچوقت نداشتم دوتا سرفه کردم جفتمم دراوردن نی نی رو تمیز کردن کذاشتن بغلم تپل و قرمز یهو برداشتن بردنش ..ک فهمیدم تنفسش خوب نبوده تا ۸ روزم ان ای سیو بود الانم بغلم خابیده قربونش برم

خداروشکر قدمش مبارک 

ان شاأالله همه زایمان خوبی داشته باشن

کیبورد گوشیم کلمات رو اشتباه تایپ میکنه منم توان سر کله زدن باهاش رو ندارم پیشا پیش بخاطر غلط املایی عذر میخوام

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

حالا كه تجربه كردى باز طبيعى رو انتخاب ميكنى يا سزارين ؟؟

ايشالله هركى نى نى ميخواد خدا بهش بده هركى هم نى نى داره تو دلش سالم دنيا بياد هركى هم كه نى نيش دنيا اومده خدا سلامت نگهش داره بگو آمين 😊

خدا حفظش کنه برات 

فرزندم،دلبندم، عزیزتر از جانم از ملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم... از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم... امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آغوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها و سالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد.... روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز... روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم... شاید روزی آغوشم درد بگیرد، این روزها دارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد...! این روزها فهمیدم باید از تک تک لحظه هایم لذت ببرم
مرسی انشالله❤

ممنون که خاطرت رو. نوشتی

من اون دستگاه رو بهم وصل کردن اذییت بودم بازش کردم پرت کردم زمین ماما با عصبانیت گفت میدونی این دستگاه پولش چقدره دیگه جرأت نکرد ببنده واسم قشنگ. رفتم دستشویی اب داغ باز کردم رو دلم خیلی تو کاهش. دردم مؤثر بود

کیبورد گوشیم کلمات رو اشتباه تایپ میکنه منم توان سر کله زدن باهاش رو ندارم پیشا پیش بخاطر غلط املایی عذر میخوام
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792