فرزند خوبم😇 امروز برایت اینگونه دعا کردم!خدایا!بجز خودت به دیگری واگذارش نکن!تویی پروردگار او!پس قرار ده بی نیازی در نفسش،یقین در دلش،اخلاص در کردارش.روشنی در دیده اش💫،بصیرت در قلبش💖،وروزی در زندگیش !امین❤
۷سالم بود که مامانم قهرکرده بود رفته بود خونه باباش.نمیفهمیدم چرا ولی میدونسم قضیه جدیه ۹ماه زیر دس مامان بزرگ موندیم باکلی مشکلات..تااینکه مامانم اومد آبجی کوچیکم دوسالش بود که وقتی مامانمو دید رف قایم شد..تواین نه ماه مامان بیچارم هی میومد مدرسمو برام اسباب بازی میاورد
درگیر حسی بودم که میدونسم یه بازیه ولی موندم که ببازم
ماسه تا خواهریم من الان ۲۲سالمه و وسطی هسم آبجی بزرگم ۲۴و کوچیکه ۱۷سالشه..بابام شغلش پیمانکاربودو بخاطر شغلش همیشه دور از ما بود و شهرهای دیگه کارمیکرد
درگیر حسی بودم که میدونسم یه بازیه ولی موندم که ببازم
اولش که مامانم شکایت کرد باکلی وعده وعید که دلاقش میدم و فلان کارارو میکنم مامانمو قول زد..که آخر شکایتو پس گرف..شاید براشما شنیدنش وباورش سخت باشه ولی مارو تو همون سن گذاشتو رف..
درگیر حسی بودم که میدونسم یه بازیه ولی موندم که ببازم
کم کم دیگه خونواده بابامم باهاش همدست شدن وهی میرفتن پیش بابام یا بابام پنهونی میومد خونه اونا حالا یا خواهراش یا داییش یا برادرش.البته اینم بگم عمه بزرگمـ ازهمون اول با زن بابام درارتباط بوده ینی چی میشد میگفته برادرم زنوبچه داره.ینی پول انقد ارزش داره.بابام پولداره بود ولی نه واسه ما چون خرجشون میکرد اینام زبونشونو میبستن😔😔
درگیر حسی بودم که میدونسم یه بازیه ولی موندم که ببازم