ما یه بار هز طرف مدرسه رفتیم شیراز
هواهم خیلی مسخره بود ماکه تواتوبوس بودیم افتاب میزد پیاده میشدیم شروع میکرد باریدن
اقا رفتیم سعدیه وماهم بچه های ادبی شروع کردیم با همدیگه نظر دادن درمورد سعدی
اونجا پرتوریست بود خیلی تیپاشون باحال بود بعد یهویه دسته پسربچه مدرسه ای اوردن همینکه پاشونوگذاشتن توارامگاه یهو یه رعدوبرق زد لامپ بزرگ وسط ارامگاه پوکید
همه جیغ میزدن وفرار میکردن توریستاکه قشنگ شا....ده بودن
مردیم از خنده هااا