من تو خوانواده پنج نفره زندگی میکردم که یه خواهر بزرگتر از خودم به اسم فرزانه ویه دادش کوچکتر از خودم به اسم سعید دارم مادر پدرم باهم ۱۵سال اختلاف سنی دارن...
زندگی اروم و بی دغدغه ای داشتیم تا این که سر کله بهرام تو زندگیمون پیدا شد بهرام برادرهمسایه ما لیلا خانم بود که با مادرم دوست صمیمی بودن اون موقع من ۷ سالم بود هر روز من و فرزانه به خو نه لیلا خانوم میرفتیم تا با بچهاش که تقریبا هم سن بودیم بازی کنیم این جور شد که مادرم هم رفت و امدش به خونه لیلا خانم زیاد شد بهرام برادر لیلا یک روز در میان خونه خواهرش میومد و تا شب اونجا بود که توی این رفت و امد ها مادرمو دیده بود و ازش خوشش اومده بود بهرام چند بار خونمون زنگ زد و با مادرم صحبت کرد و یه رابطه ممنوعه با مادرم شروع کرد کم کم اخلاق مادرم با پدرم عوض شد هر روز توی خونه جنگ و دعوا داشتیم پدر بسیییار ادم مظلوم و ساکتیه ولی با این حال مادرم ازش بهونه های علکی میگرفت و زندگیو براش جهنم میکرد کم کم کار به کتک کاری و فحاشی کشید که البته مادرم دست رو پدرم بلند میکرد بعضی شب ها از خانه بیرونش میکرد و تا صبح با بهرام صحبت میکرد اون موقع دادشم دو سالش بود و زیاد چیزی حالیش نبود ولی منو فرزانه تو این اتیشی که مادرم روشن کرده بود میسوختیم وقتی پدر مادرم با هم دعوا میکردن یه گوشه میشستیم و گریه میکردیم....کم کم مادرم دیوانه وار عاشق بهرام شد و با ما هم رفتارش سرد شد... بهرام زن و بچه داشت و اونم دیگه به زن و بچش توجهی نمیکرد خرجی نمیداد ...یواش یواش پای بهرام به خونمون باز شد مادرم جلو چشم ما با بهرام عشق بازی میکرد و اتیش به جونمون مینداخت و بعد برای خاموش کردن اتیش هوس کثیفشون به اتاق میرفتن و یک لحظه فک نمیکردن که منو فرازنه پشت اون در با تمام وجود میلرزیم.....دو سال بود که شاهد رابطه کثیف مادرم با بهرام بودیم ولی جرات نمیکردیم حرفی بزنیم بعد از دو سال صدای اعتراض منو فرزانه در اومد چون واقعا خونمون شده بود بدتر تز از جهنم وضع روحیمون واقعا بد بود حتی نمیتونستیم درس بخونیم ....جواب اعتراض ما کتک خوردن با کمر بند وسیم شارژر یا سوختن با قاشق داغ بود ....دیگه تصمیم گرفتیم سکوت کنیم و حرفی نزنیم پدرم جلو چشممون هر روز داشت اب میشد و ما از ترس کتک های مادرم نمیتونستیم ماجرا را بهش بگیم ..ـ.هر شب منو فرزانه پیش هم میخوابیدیم و دستهای همو میگرفتیم و انقد گریه میکردم تا اخر خوابمان میبرد....یک روز از مدرسه برگشته بودم که مادرم گفت لباس هاتو در نیار برو فلان جا از بهرام پول بگیر بیار منم با اینکه دلم نمیخواست ولی از ترسم مجبور شدم برم تو را بد جور دلشوره داشتم نمیدونم چرا یک ان ضربان قلبم تند شده بود ازدور اتوبوس بهرامو دیدم رفتم طرفش درو باز کرد سرمو انداختم پایین یواش گفتم سلام جوابمو داد و گفت بیا بالا بدم ببر اروم از پله ها رفتم بالا درو بست و رفت طرف خوابگاه راننده ها (که اتوبوس قدیمیا داشتن اگه یادتون باشه)منم پشت سرش راه افتادم جلو خوابگاه وایساد منتظر بودم پولو از اونجا ورداره بده که بر گشت دستمو گرفت نزدیکم شد صورتمو گرفت و میخواست.....تازه فهمیدم چه فکر شومی تو سرشه دستمو از دستش کشیدم خواستم فرار کنم نمیزاشت انقدر جیغ زدم که از ترس اینکه کسی صدامو بشنوه ولم کرد با تمام انژی و قدرتی که داشتم میدویدم گریه میکردم رسیدم خونه ماجرا رو به مادرم گفتم ولی باور نکرد گفت تو بچه ای دوست داره کاری باهات نداشته......این ماجرا شده بود کابوس شبهام و هیچ وقت نتونستم فراموش کنم.....حالا دیگه سیزده سالم بودهر چقد بزرگتر میشدم بدتر عذاب میکشیدم چون دیگه معنی رفتار های مادرمو به خوبی درک میکردم ....یک روز که از مدرسه بر میگشتم پسر همسایمون جلو پام شماره انداخت ولی من ورش نداشتم و رو مو گرفتم رفتم ....ولی ذهنم بد جور درگیرش شده بود نمیدونم یه هیجان خاصی داشتم وقتی فک میکردم این پسر منو دوست داره پشیمون میشدم چرا شماره رو ور نداشتم ....اسمش امیر بود هر روز میومد جلو مدرسه و هر وقت میدیدمش قلبم از سینم میزد بیرون منتظر بودم دوباره بهم شماره بده تا بگیرم که همین طور هم شد ما باهم دوست شدیم وفتی مادرم خونه نبود با تلفن باهاش حرف میزدم حالم خیلی خوب شده بود حس میکردم عاشق شدم با وجود امیر تو زندگیم مشکلاتمو برای چند ساعت هم که شده فراموش میکردم همدیگرو خیلییی دوست داشتیم... امیر میدونست مادرم ادم غیر منطقی وعصبیه چون چندین بار کبودی های روی صورتم و زیر چشمو دیده بود ــــولی این خوشی زیاد دوام نیوورد مادرم دوستی منو امیرو فهمید در حد مرگ کتکم زد جوری که نه میتونستم بشینم ونه بخوابم تمام بدنم کبود بود (هنوزم که هنوزه اثار کتک هاش رو بدنمه)...مادرم از دست امیر شکایت کرد به جرم مزاحمت و هر سری با شکنجه هاش مجبورم میکرد تو دادگاه حرفاشو تایید کنم شب و روز نداشتم وقتی تو دادگاه امیرو دستبند به دست میدیدم جیگرم اتیش میگرفت هر سری قبل و بعد دادگاه کتک شدیدی از مادرم میخوردم ....
روز قیامت خدا پشت میزش نشسته نامه عمل منو میبینه عینکشو درمیاره یکم چشاشو میمالونه میگه بیا بغلم توف به این سرنوشتی که تو داشتی😢😞😞
چون لازم دونستم که دیگه بدونی .....با هر کلمه ای که از دهنش میشنیدم حال دلم بدتر میشد گفت من از دوران مجردی مصرف شیشه داشتم ولی الان کمش کردم میخوام ترک کنم کمکم کن....
روز قیامت خدا پشت میزش نشسته نامه عمل منو میبینه عینکشو درمیاره یکم چشاشو میمالونه میگه بیا بغلم توف به این سرنوشتی که تو داشتی😢😞😞
باشنیدن این جملش،دیگه بقیه حرفاشو نمیشنیدم تمام خاطرات چهر سال دوستی و شش ماه ازدواج مون شور و ذوقم برای چیدن این خونه تودلم همش میگفتم شوخی کرد شوخی میکنه ولی وقتی به چهرش نگاه میکردم صورت و چشماش حقیقت و روم فریاد میزدند
روز قیامت خدا پشت میزش نشسته نامه عمل منو میبینه عینکشو درمیاره یکم چشاشو میمالونه میگه بیا بغلم توف به این سرنوشتی که تو داشتی😢😞😞
دیگه راه برگشتی نداشتم باید میموندم میسوختمو میساختم بعد چند روز که شده بودم عین مرده متحرک تصمیمو به امیر گفتم ....گفتم امیر قبول میکنم کمکت کنم ولی باید قبول کنی که منم بیام تو شرکت کار کنم شده بیام التماس صاحب شرکتتو بکنمم میکنم ولی دیگه تنها نمیزارم جایی بری
روز قیامت خدا پشت میزش نشسته نامه عمل منو میبینه عینکشو درمیاره یکم چشاشو میمالونه میگه بیا بغلم توف به این سرنوشتی که تو داشتی😢😞😞
قبول کرد و قرارشد خودش با صاحب کارش حرف بزنه چند روز بعد موافقت کردن که من تو شرکت مشغول به کار بشم صبح زود بیدار میشدم صبحونه اماده میکردم میخوردیم میرفتیم نهار هم باید از خونه میبردیم ساعت هفت شب بر میگشتیم و من بای نهار برای فردا اماده میکردم
روز قیامت خدا پشت میزش نشسته نامه عمل منو میبینه عینکشو درمیاره یکم چشاشو میمالونه میگه بیا بغلم توف به این سرنوشتی که تو داشتی😢😞😞
روز ها به سختی از پی هم میگذشت که اعلام کردن منو شوهرم باید شب کار وایسیم وگرنه اخراج هر چقدر رفتیم و التماس کردیم قبول نکردند مجبور شدیم شب کار مار کنیم که برای من شده بود شبانه روزی ۷شب تا ۷صب شرکت بودیم میومدیم خونه تا قبحونه درست کنم بخوریم و نهار حاضر کنم و یه دستی به سر رو روی خونه بکشم میشد ساعت هفت ینی در کل روزی سه چهر ساعت بیشتر نمیتونستم بخوابم شده بودم یه پوست و استخون
روز قیامت خدا پشت میزش نشسته نامه عمل منو میبینه عینکشو درمیاره یکم چشاشو میمالونه میگه بیا بغلم توف به این سرنوشتی که تو داشتی😢😞😞
تو یکی از این شب ها پشت دسگاه نشسته بودیم مه دیدم امیر به یکی از خانم ها نگاه کرد و زیر لب پفت جیگرتو وقتی شنیدم کپ کردم امیر به یه دختر لک و پیسی وااااای ....همینجور فقط نگاش کردم وقتی دید بهش خیره شدم سرشو تکون داد ینی چته بغض کردمو رومو ازش گرفتم این کارم همانا و
روز قیامت خدا پشت میزش نشسته نامه عمل منو میبینه عینکشو درمیاره یکم چشاشو میمالونه میگه بیا بغلم توف به این سرنوشتی که تو داشتی😢😞😞
کشیده خوردن ازش،همانا واقعا شوکه شده بودم انتظار نداشتم جلو همکارا دست روم بلند کنه دستمو گذاشتم رو صورتم با بهت بهش نگاه کردم که یهو هجوم اورد از موهام گرفت کشون کشون منو برد انداخت تو رخت کن خانوها در هم از پشت قفل کر
روز قیامت خدا پشت میزش نشسته نامه عمل منو میبینه عینکشو درمیاره یکم چشاشو میمالونه میگه بیا بغلم توف به این سرنوشتی که تو داشتی😢😞😞
انقد کتکم زد که به نفس نفس افتاده بود سر کارگر و کارگرا همشون پشت در بودند که اخر سر بخاطرداد و بیداد سر کارگر درو بازکرد به من گفت سریع میپوشی میریم خونه رفت و درم بست منم برا اینکه چشم به چشم همکارا زیاد نیوفته سریع پوشیدم از شرکت اومدیم بیرون
روز قیامت خدا پشت میزش نشسته نامه عمل منو میبینه عینکشو درمیاره یکم چشاشو میمالونه میگه بیا بغلم توف به این سرنوشتی که تو داشتی😢😞😞
بماند که بعد اون چقد التماس صاحب شرکتو کردم تا اخراجمون نکنه یه چند ماه دیگه تو اون سرکت کار کردیم کم کم وسیله خونه اضافه کردیم ولی زندگیم اصلا خوب نبود هرروز کتکم میزد جوری که بیهوش میشدم اب یخ رو سرم خالی میکرد دوباره سروع میکرد انقد با مشت و لقد میزدتم که اخر دولا میشدم پاشو ماچ میکردم که دیگه نزندتم ولی نامرد با تمام بی رحمی با لگد میزد تو دهنم و پرتم میکرد اونور
روز قیامت خدا پشت میزش نشسته نامه عمل منو میبینه عینکشو درمیاره یکم چشاشو میمالونه میگه بیا بغلم توف به این سرنوشتی که تو داشتی😢😞😞