با خودم گفتم شاید فشار زندگی که روشه این جورشده تصمیم گرفتم من هم باهاش برم سر کار تا کمک خرج بشم و کم کم وسیله های خونمونو عوض کنم چو هر وقت کسی درمونو میزد من از شرمم فقط لایه درو باز میکردم ـ...شب بود که امیر اومد دوباره براش ارایش کرده بودم سفره دونفره انداخته بودم و با گلای خشک شده تزئن کرده بود م از در که وارد شد یه نگاه سرسری به انداخت و سلام داد لباسشو عوض کرد اومد سر سفره با لبخند غذا براش کشیدم با بی حوصلگی بشقابو ازم گرفت و جوری گذاشت جلوش که یکم از برنجاش ریخت تو سفره بهشگفتم امیرم خسته ای میدونم عزیزم غذاتو بخور بعد بهت میخوام یه چیزی بگم