نمیدونم کیا الان اینجا منو میشناسن ،من قبلا ها اینجا خیلی دوست داشتم یکی دوباری هم داستان ازدواجمو زندگیمو تعریف کرده بودم ،بچه ها من دوران سختی رو گذروندم اشنایی با همسرم تو سن کم و اختلاف سنی زیادم با شوهرم اینکه عاشق شدیم با تمام تفاوت هامون ،دوره دوستی طولانیمون و مخالف خانوادم برای ازدواج ،به هم رسیدنمون و ازدواجمون و شروع بیماری من متاسفانه که پنج شیش سال طول کشید و یک تازه عروسی که همش مریض بود و همسرش باید ازش مواظبت میکرد و کارهای خونه را انجام میداد،کارمو به خاطر شرایط بیماریم از دست دادم همش نسبت به همسرم عذاب وجدان داشتم از اینکه همه کارهای بیرون و خونه رو دوششه از حس بدی که این سالها نسبت به خودم داشتم که حتی یک لیوان اب رو هم همسرم دستم میداد😔بگذریم تا اینکه به لطف خدا کم کم شرایط و بیماریم بهتر شد ولی یکدفعه فهمیدم ناخواسته باردار هستم با اینکه انتظارشو نداشتم ولی بچه رو پذیرفتیم و منتظرش بودیم که متاسفانه سقط شد بچم😔بعد اون خیلی سعی کردم دوباره همه چیو درست کنم کم کم شرایط جسمیم بهتر شد و سعی کردم کارای خونه رو بدست بگیرم و خودم انجام بدم شغلمم خوشبختانه دوباره بدست اوردم و نصفه وقت میرم سر کار☺️تا اینکه دیروز فهمیدم دوباره باردارم از خوشحالی دارم بال درمیارم