دخترخاله ها و پسرخاله هام امشب نذری آبگوشت داشتن برای هیئت همه ی فامیلم دعوت کرده بودن و تقریبا هممون بچه کوچیک داریم پسر من دو سال و خورده ایشه توپشو از تو ماشین آورد تو حیات که یه تعداد خانوما هم نشسته بودن بچه های برادرمم از حق نگذریم یکم پررو ان بعد اینا ریختن سر توپ و خلاصه شلوغ کردن دختر خالمم که خودش یه جورایی صاحب مجلس بود پاشد اومد به من گفت میگما بد نیست تو هیئتامون یه مهدکودکم واسه بچه ها بذاریم که مادرا راحت باشن حالا به جز بچه های ما یه عالمه بچه ی دیگه هم خودشون دارن که شیطونن بعد پسر من بیشتر پیش باباشه اتفاقا پسر عاقلیه این که این حرفو زد بهم مداحه داشت روضه میخوند اشکام راه خودشونو پیدا کزدن از اونطرفم شوهرم پیام داد که پسرمون تو مردا نمی ایسته میخواد بیاد تو زنا با بچه ها بازی کنه منم با گریه موضوع را به مادرم و دختر پسرخالم که همسنمونه گفتم و با شوهرم چراغا خاموش بود اومدیم سوا ر ماشین شدیم راه که افتادیم پسرم خوابید شوهرم ما را رسوند خونه بهش گفتم تو برگرد که پسرخاله هام نا راحت نشن
آخه کسی که گرسنه ی یه آبگوشت نذری نیست همه به خاطر احترامی که برای صاحب مجلس قائلن میرن بعد اینجوری برخورد بشه آدم ناراحت میشه هرچند الان که آروم شدم حس میکنم شاید زیادی حساس شدم
بانمک بودن با بیشعور بودن فرق داره ...رُک بودن با بیادبی فرق داره، اجتماعی بودن با پررویی و چَتر بودن فرق داره،زرنگ بودن با "سر دیگران کلاه گذاشتن" فرق داره ....و مشکلات ما دقیقا از آنجایی شروع شد که این تفاوتها را درک نکردیم!