دختر جوان سن و سالش خیلی زیاد نبود که در یک شرکت استخدام شده بود، صاحب آنجا مردی بود با پسری جوان، پسر جوان عقدبسته بود و ظاهرا از مال و منال دنیا هم چیزی کم نداشتند.
از همان روز اول متوجه شد که پسر جوان عاشقانه همسرش را میپرستد، این مایه خوشحالیاش بود؛ چرا که اطمینان حضورش در آنجا را بیشتر میکرد. همان روز اول و در ساعت نزدیک به عصر بود که پسر جوان همراه با همسرش به آنجا آمدند. فهمیدنش چندان مشکل نبود که علت این کار چه میتوانست باشد! و البته همسرش بسیار زیبا و دوستداشتنی بود و شاید سادگی اخلاقش و خوش مشربی که داشت زیبایی او را در نزد دخترک دوچندان کرده بود... همان برخورد اول برایش کافی بود تا از سنگینی برخورد دختر جوان با همسرش خیالش راحت شود که دختری که اینجا مشغول به کار شده قصد فریب شوهرش را ندارد! همین که خیالش کمی راحت شد شروع به صحبت کرد و صحبتهایشان گل انداخته بود که متوجه گذر زمان نشدند.
از فردای آن روز هر زمان که پسر جوان در محل کار با دخترک تنها میشد به هر بهانهای سرِ صحبت را باز میکرد، از حرفهای اقتصادی گرفته تا حرفهای سیاسی و نرخ دلار و سکه و حرفهایی که زدنش چندان کمکی به پیشرفت کار نمیکرد. دخترک هم چندان تمایلی به صحبت کردن با او نداشت و با تکان دادن سر و «بله» و «درسته» فقط سعی میکرد بیاحترامی نکند. چند روزی که گذشت، کم کم پسر جوان مسیر صحبتها را به سمت آشناییاش با همسرش هدایت کرد و با همان صحبتها دخترک متوجه شد که وصال این دو هم سرِ دراز دارد و حکایت از آن دارد که پسر جوان به سختی و با تمام تلاشش همسرش را به دست آورده بود. و اما در این میان سؤالی که ذهن دختر جوان را مشغول کرده بود اینکه اگر عاشقانه همسرش را دوست داشته و اکنون هم دوست دارد، علت این صحبتها چه میتواند باشد؟ آیا تنوعطلبی و یا شاید هم میخواهد در کنار همسرش یک دوست اجتماعی هم داشته باشد!!!
و آن چیزی که بیشتر ذهن دختر جوان را آزار می داد این بود که همسرِ پسر جوان به قصد اینکه از جانب دختر مطمئن شود به آنجا آمده بود، اما آیا واقعاً اطمینانی که به شوهرش داشت درست بود؟!
دخترک متوجه شده بود که پسر جوان، زمانی که پدرش به آنجا می آید فوری صحبتها را قطع میکند و خودش را مشغول به کار نشان میدهد. در همین حین و چند برخورد دیگر دخترک متوجه شد پسر جوان به شدت به زندگیاش علاقه دارد و از از هم پاشیدن زندگیاش به شدت میترسد و اما باز سؤالی که ذهن دخترک را مشغول کرده بود اینکه پس چرا.... ؟!
چند روز دیگر هم گذشت و دختر جوان احساس کرد اطمینانی که از حضورش در آنجا داشته رو به تزلزل است و کم کم احساس ناامنی همهی وجودش را فرا گرفت. دیگر جایی برای ماندن او در آنجا نبود... تصمیم به رفتن گرفت، رفت و باز هم در تمام این مدت چرا و چراهایی ذهنش را مشغول کرده بود...