من معمولا خیلی کنترل خودمو دارم... اما چند باری بد جور از دستم در رفته و جایی که نباید کلی خندیدم😓
خواهرشوهرم عمل جراحی سختی کرده بود و همه نگرانش بودیم... بالاخره روزی که میخواست مرخص بشه من رفتم خونشون و اون با مادر شوهرم اومد با حال زار و نزار و خمیده، من رفتم استقبالش اما نمیدونم چی شد همین که از در وارد شد چشمم بهش افتاد غش غش زدم زیر خنده، خنده های کش دار طولاااااانی آقا مگه بند میومد خندم😓😓
خلاصه با توسل به 124هزار پیغمبر یه جوری خودمو خفه کردم رفتم از زیر بغلش گرفتم آوردمیش داخل جا به جا که شد براش یه کم سوپ آوردم نشستم کنارش گفتم خوبی؟ بنده ی خدا تا خواست دهن وا کنه من دوباره عرررررر... غش غش زدم زیر خنده... وای خدای من... بلند بلند هاااااار هاااااار می خندیدم وسطاشم هی به مادر شوهر و خواهر شوهرم می گفتم ببخشیدا زهرا رو اینجوری دیدم شک شدم بخاطر اون خندم میگیره😓 همینجوری بیخود و بی جهت😩